۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

کلاغه به خونه‌ش نرسید


امشب میخوام از اون کلاغ سیاه قصه‌ها بگم که هیچوقت به خونه‌ش نرسید. خیلی دلم میخواد بدونم این کلاغه خونه‌ش کجاست. که هیچوقت بهش نمیرسه.

اصلا آیا خونه‌ای هم داره؟ یا شاید کسی هست که نمیذاره اون به خونه‌ش برسه. اما آخه چرا؟

وقتی بچه بودم همیشه بهش فکر میکردم. دلم یه جورایی براش میسوخت آخه این کلاغ سرگردون همه‌ش توی این قصه‌ و اون قصه ویلونه، آخر سر هم به خونه‌ش نمیرسه.

راستی شاید تقصیر خود کلاغه باشه، نه؟

آخه اون همه‌ش داره تلاش میکنه که خونه‌ش رو توی قصه‌ها پیدا کنه اون هم آخر قصه‌ها وقتی که قصه به آخرش میرسه و دیگه جیزی برای گفتن باقی نمیمونه.

اگه من جای کلاغه بودم، چشمامو بهتر باز میکردم و از توی قصه‌ها پر میکشیدم می اومدم بیرون. آخه کلاغه تو پر و بال داری از تو قصه‌ها بیا بیرون برو توی جنگلها. اونجا میتونی روی هر درختی که خواستی برای خودت یه‌ لونه بسازی و همونجا بشه خونه‌ی تو.

آخه تو که مثل ما آدمها نیستی که کسی بخواد برات حد و مرز بذاره که اینجا میتونی باشی ولی اونجا نه. پس تو راحت تر از تمام آدمهایی که آخر قصه‌هاشون میگن کلاغه به خونه‌ش نرسید، میتونی به خونه‌ت برسی.

پس بال و پر باز کن. خودت رو از بند قصه‌ها رها کن. حالا دیگه تو یه پرنده آزادی . بپر بالای یه درخت تنومند بلند و یه خونه برای خودت بساز تا از سردرگمی دربیای.

ما آدمها هم یه فکری برای مصرع دوم شعر آخر قصه‌هامون میکنیم.

قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه از بند قصه‌ی ما رها شد و به خونه‌ش رسید
دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

خیلی قشنگ و زیبا بود.
سئوال خوبی مطرح و جواب بهتری به آن داده شد.
امیدوارم همیشه همینطور شاد و سرحال به نوشتن ادامه بدهی.
یا حق