۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

با شمایم


می گشایم چشم

لب فرو میبندم از هرچه که هست

با نگاهی

فریادهای بی صدای

قلب پر دردم را

میزنم فریاد

آه آی آدمها

آه ای بازیگران با نقاب و بی نقاب

با شمایم آی

دیگر بس است

این سیه‌بازیها

وین فریبها، نیرنگها

تا به کی خواهان دردیم

تا به کی به خود نمی آییم

دیگر بس است ، تا کی

آندم که رمید دلهای ما از هم

شبی شاید به خود آییم

آندم که افسوس ، دوستی دگر نیز

بر سر یک هیچ

دشمن می شود

و آندم که ایکاش ها میشوند آغاز

با شمایم آی ..........

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

نیرنگ







من اکنون بس دلم تنگ است تنگ



ازین نیرنگ پررنگ



ازین بازیگران رنگ وارنگ



ازین همه دروغ و سنگ



درین وادی که با وادی من



فاصله دارد صدهزار فرسنگ



درین دنیا که پیش پای هر لنگی



هست هزاران سنگ



کماکان من دلم تنگ است تنگ



دلنوشته

سکوت کن!


نمیدونم حرفی برای گفتن ندارم ، یا اینکه نمیدونم از چی بگم و چه‌جوری بگم، گاهی اینقدر سکوت میکنم که خودمم اعصابم خورد میشه ، اما انگار یه قفل بزرگ رو لبامه که کلیدش رو نمیتونم یا نه بهتره بگم نمیخوام از توی جیبم درآرم و قفل رو باز کنم ، آخه میترسم ، میترسم از اینکه چیزی بگم و آبروی انسان به باد بره آبروی کل جهان بریزه، آخه اگه یه چیزی بگم و به تیریج قبای جهان بر خورد اونوقت چیکار کنم ، پس همون بهتر که ساکت باشم ، سکوتی میکنم از جنس فریاد ، اینهمه فریاد توی این دنیا ساکت موندن، و بعدها صداشون دراومده ، مگه چیزی شده؟ نه.

پس منم ساکت میشینم سرجام و کاری به کار هیچ کس ندارم . چون میترسم اگه دهن وا کنم خیلی ها از خودشون بدشون بیاد، پس منی که از خدامه همه جا دوستی و مهربونی باشه، دیگه چرا یه همچین کاری بکنم ، من نگاه میکنم و میفهمم و سکوت میکنم و لبخندی میزنم ومیگذرم ، بذار اونا به حال خودشون باشن، اونها الان فکر میکنن که بهترین کار رو به بهترین شیوه دارن انجام میدن ، بی آنکه کسی لطمه‌ای ببینه ، اما نمیتونن فریادهای خفته و لبخندهای پر معنی رو ببینن ، بذار خوش باشن به خیالی خام .

ترجیح میدم بعضیها فکر کنن من نمیفهمم تا اینکه بدونن که خیلی هم خوب میفهمم اما به روی خودم نمیارم که شرمنده نشن.

این برام مهمه که درست فکر میکنم و میتونم خیلیها رو آسون و راحت بشناسم ، به نگاهی ، به حرفی ، به دروغی...........

و تنها به مرور زمان ایمان دارم ......... پس صبر میکنم ، بدون فریاد با سکوت و با لبخند .
امیدوارم بعدها هیچ کسی شرمنده‌ دوستی نشه.
دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

مهربانتر باشیم


میدونی گاهی تنهایی خیلی خوبه ، البته من فکر میکنم همیشه خوبه و فقط گاهی خوبه که کسانی دور و برت باشند. چون وقتی تنهایی بهتر میتونی فکر کنی و وقتی تونستی بهتر فکر کنی، بهتر هم میتونی زندگی کنی. میخوام توی تنهاییم غرق بشم. میخوام بشینم و سالها فکر کنم شاید به جایی از زندگی برسم که دیگه به هیچی شک نکنم ، که دیگه بین ''خوب'' و'' بد'' سردرگم نمونم . میخوام به جایی برسم که فرق بین این دوتا رو از چند فرسخی تشخیص بدم. دلم میخواد دیگه هیچوقت پیش خودم ، عقلم و دلم شرمنده نشم. تا الانم سعی کرده‌م که هیچوقت شرمنده‌ش نشم ، اما خوب اگر هم شرمندگی بوده از بی تجربگی و خامی بوده ، و شایدم از خودخواهی. نمیدونم .

اما شاید این یه جورایی یه اعترافه ، آخه گاهی آدمها زود احساساتی میشن و وقتی که احساساتی شد‌ن دیگه بد و خوب با هم قاطی میشن و آدم مرز این دوتا رو گم میکنه. اعتراف میکنم که بارها و بارها این مرز رو گم کرده‌م، اما با همه‌ی اینها همیشه سعی کرده‌م طوری از کنار زندگی بگذرم که زانوی آهوی بی جفت نلرزد.

کاش میشد برای زانوی لرزان تمام آهوهای بی جفت مرهمی پیدا کنم و با یه بغل آرامش و اعتماد به آنها هدیه بدم. چه‌قدر دلم برایشان میسوزد، چه‌قدر گاهی دلم از اینهمه ناباوری و بی اعتمادی و سنگدلی میگیرد، کاش میتونستم کاری بکنم که هیچ چیزی به قانون گیاه و گل و چمن صدمه نزنه. اگه من نتونم کاری بکنم ، اگه تو نتونی کاری بکنی، پس تکلیف آهوها چی میشه؟ تکلیف این همه دل ناماندگار بی درمان.....

بیایید تا دیر نشده کاری بکنیم ، فکری بکنیم یا حتی فقط دعایی ، بیایید فقط دعا کنیم ، دعا کنیم که جرات فهمیدن پیدا کنیم ، کاش دعا کنیم که دیگه کسی رو گول نزنیم ، که دیگه دروغ نگیم ، که دیگه برای دیگران اگه درمان نیستیم ، درد هم نباشیم . که دیگه مهربون و خوب باشیم ، با همه و با خودمون.

ما بیشتر از اونچه که به محبت دیگران نیازمندیم، به محبت کردن نیاز داریم، اما چون خیلی خودخواهیم ، همیشه منتظر دریافت محبت و مهریم،شاید اگه این رو می فهمیدیم و می پذیرفتیم ، روزهامون حرام نمیشدند و از دست نمیرفتن. کاش این رو زودتر از اینها درک کنیم ، کاش کمی با هم مهربانتر باشیم ، قبل از آنکه فرصتها از دست برن و قبل از آنکه بهمون بگن دیگه وقت تمومه.........

به قول سهراب :

از مهرت لبخندي كن ، بنشان بر لب ما

باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو.

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

سلام


سلام ! سلامی به بزرگی تنهایی، سلامی به وسعت انتظار و به سبزی امید.

بذار خیلی روراست و خودمونی بگم ، خودم میدونم دلنوشته‌های من واژه‌های پریشانیست که از دور و نزدیک به سراغم می آیند و شاید تنها جایگاهشان همین وبلاگ پر تنهایی باشه.
میدونی؟ امروز خیلی آشفته‌م ، یه آشفتگی شیرین، غبارآلود نیستم ، غمگین هم نیستم ، یه حسی دارم که همیشه این حس رو دوست داشته‌م ، یه آشفتگی شیرینه پس اگه دلنوشته‌م آشفته‌ست ، دلیلش همینه.
دلم میخواد دلیل زندگی رو بهتر بفهمم ، با هر دلیلی هم گول نمیخورم ، یعنی نمیخوام گول بخورم اگرچه بعضی وقتها خودم بیرحمانه‌تر از بقیه خودم رو گول میزنم ، دلم رو گول میزنم ، اما شاید یه جورایی مجبورم که گول بخورم .........

اصلا گاهی فکر میکنم تمام چیزهایی که توی این بیست و نه سال یاد گرفته‌م به هیچ دردم نمیخوره ، چون هنوز بلد نیستم درست زندگی کنم ، بعد از اینهمه تجربه و یادگیری ، راستی ماها چه‌قدر سریع و بی تفاوت از کنار زندگی رد میشیم، زندگی همه‌ش به ما یاد میده اما ما چه بی تفاوت و مغروریم ، هیچوقت سعی نکردیم به حرفهای زندگی گوش کنیم ، که چه صبورانه بهمون درس میده ، بارها و بارها برامون تکرار میکنه ، اما ما آدمها چه زود درسمون رو فراموش میکنیم ، حتی اگه چند بار مردود هم شده باشیم ، اما زندگی باز همون درس رو به یه شیوه‌ دیگه برامون تکرار میکنه تا بلکه یاد بگیریم ، و ما همیشه به زندگی بد و بیراه میگیم ولی به قول سهراب بهتره که '' بد نگوییم به مهتاب ، اگر تب داریم''

حالا باز منم و این کلمات پریشان و مضطرب که به‌ سوی من هجوم آوردن و من با ذهن درگیرم پذیرای اونها میشم تا بلکه کمی از درسهای زندگی رو که یاد گرفته‌م ، البته اگه یاد گرفته‌ باشم ، با دلم در میون بذارم.

راستی ! یادت باشه...... بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.

یا حق!

دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

صدا


در زیر حریر باران صدایت

سکوت دشت تنهاییم

چه مشتاقانه

به یکباره شکست

و چه عاشقانه مرا سرودی

ای صدای اندوهبار عشق

ای صدای عشق اندوهبار

تو گفتی که عشق با غم میشود آغاز

تو گفتی که حزن سرآغاز دوستیهای زیباست

چه حزن زیباست

چه دوستی زیباست

چه من بی تابم اکنون

و من امشب پس از آن ترانه‌بازیها

و در موج ترنم صدای تو

در شعر زلالت جاری شدم

آه ای واژه‌ها بشتابید

به فریاد شعر تنهایم برسید

تا پر از تپش عشق شود

و تو ای عشق

ای دور آمده ، ای دیر آمده

جان دوباره‌ای به کلمات بده

تا من سبز شوم ، بشکفم

تا من امشب

با نبض تو

به حرمت نگاه تو

به شکرانه‌ی بارش حریر صدایت

غزل غزل با شب و سکوت و تنهایی

ترانه بسرایم

دلنوشته

نگاه


تو پی خورشید می گردی

پی لبخندی از ماه

و به او می نگری

تو چه را می جویی؟

تو که را می جویی؟

پی رنج آمده‌ای؟

یا به دنبال عشقی ؟

طراوت را در شبنم رخ او به یاد می آوری

اما، اما ،اما

تو نمیدانی

ابر احساس این نگاه

دیرزمانیست

قطره اشکی نیز نیفشانده

تو میخواهی

غرق در چشمانش شوی

با نگاهی

اما

با کدامین نگاه؟

در کدامین دریا؟

ترانه‌ی لبانش همه قفل و زنجیر است

چونان چون پرنده‌ای بال و پر بسته

چون پرنده‌ای در بند

اسیر قفس طلایی

در دل دل ماندن و رفتن

در آسمان کدامین نگاه

پرواز را آرزو می کنی؟

کدام آسمان؟

اینجا جز سقفی بلند و نیلگون

آسمانی نیست

دلنوشته



۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

خاکی باش

تا حالا هیچ پیش خودت فکر کردی خاکی باش یعنی چی؟
راستش من امروز بهش فکر میکردم . میگن فکر کردن خیلی چیز خوبیه ها ، چون آدم میفهمه که چیزای زیادی بلده اما هیچوقت به مغزش زحمت نمیده اون چیزها رو یادآوری کنه .
داشتم میگفتم که امروز درباره‌ی خاکی بودن فکر میکردم . پیشترها فکر میکردم خاکی باش یعنی اینکه ساده‌ باش ، خودمونی باش، اما نه، الان که فکرشو میکنم میبینم یعنی اصیل باش ، آخه میدونی همه چیز اصلش خوبه دیگه.
ما آدمها هم چون اصلمون از خاکه (اونجوری که میگن) وقتی میگن خاکی باش یعنی اصیل باش ، یعنی در هر صورت و در هر جایی اصل خودت رو فراموش نکن . حالا اینهم باز میشه به گونه‌های زیادی تعبیر و تفسیرش کرد.
مثلا من میگم اصل خودت رو فراموش نکن یعنی یادت نره که قبلا چی بودی و الان چی هستی . یعنی با ظرفیت باش ، یعنی برای کسی قیافه نگیر.
در کل یعنی خود خود خودت باش، بذار همه خود خودت رو دوست داشته باشن، و در آخر خاکی باش ، همین.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

زندگی کن


ما اهل رفتنیم، این را خوب میدانم و میدانی

اما چه شیرین است ماندنی که بی انتظار رفتن باشد

ما تا نرفته‌ایم ، هستیم .

پس بمان، زیبا بمان

برای من، برای تو، برای او

بمان

ما پر نیازیم ، پر تنهایی ، پر زیبایی

میدانی که ماندنت ، دلخوشیست برای من

میدانی که پناهی ، تکیه‌گاهی

پس بمان ، همیشه بمان

آواز نیاز مرا بشنو

با گوش جان و بمان

بمان برای زیستن ، نه برای مردن

در انتظار زندگی باش نه‌ مرگ

برای او ، برای تو ، برای من

بمان خوب من

همیشه بمان

دلنوشته



۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

بغض تو


میدانم مرا نمی فهمی

میدانم مرا نمیدانی، نمیخوانی
دیگر به سردی نگاهت خو کرده‌ام

دستان سردت هنوز هم تکیه‌گاه منند

من این را از لبخندت میخوانم

میبینی تا کجا تا کی به امید وفادار مانده‌ام؟

تا دل نازکت نشکند

من غصه میخورم اما میخندم تا تو بخندی

اما تو باز غمگینی

و غمگینی ات دل نازک گلها را میشکند

من همه دلی بودم سرشار از امید و شادی

که به تو دادم

تو همه زخم بودی که من چه شبهایی گریستمشان

و تو هرگز ندانستی

که من بغضهای تو را میگریم

تا تو بخندی

و من این را از غصه‌هایی که در خانه‌ی چشمانت آشیان دارند فهمیدم

با توام بی تو

با منی بی من

.

.

.

.

باید قبل از آنکه بمیرم

فکری به حال دل پروانه‌ها بکنم

این را زخمهای زمانه هشدار میدهند
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

سرود آشنایی...


کیستی که من
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم...
کلید قلبم را
در دستانت می گذارم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم
و سربر شانه‌ی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
-
-
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیار
رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!
-
-
کیستی که من
جز او
نمی بینم و نمی یابم ؟!!

دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور
زیبا
و
روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده...
-
-
کیستی
ای مهربان ترین؟

احمد شاملو

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

ردپای رویا


خواب دیدم سوار بر اسب سپید زیبایی بودم که بی پروا می تاخت. از رودخانه‌ها و دشتها و دره‌ها گذشت به بالای کوهی رسید. نسیم خنکی پوستم را نوازش کرد و باد موهایم را به رقص درآورد.

از بالای کوه پایین را نگاه کردم، چه زیبایی مسخ کننده‌ای داشت. یک دشت پر از گلهای زیبا و نهری در آن روان.

اسب سپید پس از چندی ایستادن، به تاختن ادامه داد و به پایین سرازیر شد. در پایین کوه ایستاد و من به میان گلزار رفتم. خدای من چه‌ بویی، چه رنگهایی، انگار گوشه‌ای از بهشت بود.

دستم را بر گلبرگها کشیدم و معنی لطافت را فهمیدم. نفسی از اعماق وجودم کشیدم و زندگی را حس کردم.

آنقدر به آنجا نگاه کردم تا چشمانم را پر از زیبایی کنم، باد در گوشم زمزمه میکرد، خوب گوش دادم، به سمت نهر رفتم کفشهایم را کندم، پاهایم را در آب انداختم، دستانم را در نهر فرو بردم و مشتی آب برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم ، تمام تنم زیبا شد، ناگهان ماهی طلایی زیبایی از آب بیرون جهید و مقداری آب به صورتم پاشیده شد........

از خواب پریدم....

اما هنوزصورتم خیس بود.

من پر از حس عشق شده بودم.

دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

گیسو



در سکوت نشسته‌ام و گیسوی رویاهایم را شانه میزنم و در لابلای آن که به آسمان شب میماند ستاره‌های طلایی درخشانی میبینم که سوسوزنان به من چشمک میزنند. وقتی به آنها خیره‌ میشوم چیزی نیستند جز مشتی آرزوهای دور و نزدیک،کوچک و بزرگ که مرا با خود به دوردستها میبرند.


تو گویی آرزوهایی که در سر پرورانده‌ام بال گرفته‌اند و از داخل جمجمه‌ام بیرون آمده‌اند و تعدادی از آنها لابلای تار گیسوانم به جا مانده اند ، با هر حرکت انگشتانم در لابلای موهایم، باز آنها بال و پر میگیرند و پرواز میکنند.


همه آنها را پرواز میدهم. باشد که به مقصدشان برسند و من آهی از سر آسودگی بکشم. سپس آرام آرام گیسوی رویاهایم را می بافم و در آخر روبان سرخ امید را به آن گره میزنم تا از پریشانی درآید.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

فرشته



به نظر من هر آدمی یه فرشته داره که توی مواقع سخت و بد زندگی به دادش میرسه. یه فرشته در کالبد یک آدم. تنها باید بتونی این رو درک کنی و بفهمی. یه فرشته‌ای که یهو با یه اتفاق ساده و گاهی عجیب سر راهت سبز میشه اونهم چه سبز شدنی جوریکه تمام لحظات زندگیت رو پر نسیم بهار میکنه جوریکه حتی وقتی میره یاد و خاطره‌ش برای همیشه توی ذهن پرپرت میمونه.در کل من اینطوری فکر میکنم که خدا برخی از فرشته‌هاش رو در کالبد آدمها به روی زمین میفرسته.


حالا میخوام بگم که یکی ازین فرشته‌های سپید خدا تویی، این رو من با تمام وجودم باور دارم و میدونم خدای مهربون فرشته‌هاش رو از ما آدمها بیشتر دوست داره . پس تنها میتونم ازش بخوام که به ما رحم کنه و فرشته‌هاش رو از ما نگیره، چراکه ما نیازمند وجود این فرشته‌هاییم.اگه اونها نباشن خوبی از ما میگریزه و مهربانی از این زمین که ما آدمیان ، ناپاکش کردیم رخت برمی بنده و با همه ما قهر میکنه.


پس خدایا! این فرشته مهربان را به میان ما بازگردان تا مهربانی و پاکی از ما روی گردان نشود. خدایا فرشته‌ها را از ما بازنستان میدانم بنده‌های خوبی برایت نیستیم اما مانند همیشه تو به ما لطف بکن و با همه‌ بدیهای ما، خوبیها را از ما نگیر. ما بدون فرشته‌ها پژمرده میشیم.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

پاک و زلال


''رفتن راز غریب همین زندگانیست''

تو آمدی با همه مهربانی هایت، اکنون هم داری میروی با مهربانیها و دلبستگی هایی که در دلهای ما ایجاد کردی.

تو از لابلای ابرهای سیاه نامهربانی سر به‌در آوردی و روی خوش دوستی و پاکی را به ما نشان دادی.

ای کاش آنقدر قدرت داشتم که تمامی جنگهای دنیا را متوقف می کردم ، نفرین بر هرچه که بوی جنگ و بدی میدهد.

می دانم قدرت یک انسان فراتر ازین حرفهاست پس با تمامی قدرتی که خدای مهربانم در اختیارم نهاده برایت بهترینها را آرزو میکنم.

می خواهم تو آسوده باشی ، هرگونه که تو میخواهی باشد، اگر می خواهی بمانی، از خدا ماندنت را می خواهم و اگر می خواهی بروی ، به خدایت میسپارم.

آنقدر در دل من خوبی و مهربانی از خودت به جا گذاشته‌ای که اگر بخواهم بنویسمشان واژه کم میاورم مانند همیشه، و آنوقت است که نوشته‌هایم تکراری خواهند شد چون واقعا خوب هستی.

خوبی را باید از تو آموخت، خوبی را می توان در تو تعبیر کرد.پاکی و زلالی قلب مهربانت مانند پاکی و زلالی قلب فرشته‌های سفید است.

نمی دانم چگونه بگویم که دیگران نیز بفهمند تو کیستی.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

زنی را می شناسم من


زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنها یی لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواندکه این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گویدکه دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری

و من تکرار خواهم کردسرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواندزنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد...

زنی را می شناسم من...

فریبا شش بلوکی

دچار



اندیشه‌ام آبستن واژه‌هایی است که هر لحظه شوق به دنیا آمدنشان بیشتر و بیشتر میشود. تنها نیازمند تو هستند که باز هم اولین شنونده‌شان باشی و چشم به راه پاداش تو که جمله‌ای زیباست.


همان جمله‌ای که رویاهایم را از تمامی خوبیها سرشار میکند و تمامی بدیها را دود می کند و نابود میسازد و دلخوشی و شادی را به ارمغان میاورد.


فهرست واژگان من در پرده‌های زیر و بم احساس تو شکل میگیرند و ملودی احساس مرا مینوازند. و گاهی این فهرست به سکوتی سنگین تبدیل میشود.


گاهی سکوتی ژرف از هر فریادی رساتر است و گاهی فریادی رسا از هر سکوتی ژرف تر.


ما آدمها گاهی ناچار به سکوتیم و همیشه دچار به هم.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

شبانه

میان ِ خورشیدهای ِ همیشه
زیبائی‌ی ِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که از سپیده‌دم ِ همه ستاره‌گان بی‌نیازم می‌کند.
نگاه‌ات شکست ِ ستم‌گری‌ست ــ
نگاهی که عریانی‌ی ِ روح ِ مرااز مِهر جامه‌ئی کرد
بدان‌سان که کنون‌امشب ِ بی‌روزن ِ هرگزچنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمان‌ات
با من گفتندکه فرداروز ِ دیگری‌ست
ــآنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی ِ مِهر است!
وینک مِهر ِ تو:نبردْافزاری تا با تقدیر ِ خویش پنجه در پنجه کنم.
آفتاب را در فراسوهای ِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت ِ نا به هنگام‌ام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ ِ عزیمت ِ جاودانه بود.
میان ِ آفتاب‌های ِ همیشه
زیبائی‌ی ِ تو
لنگری‌ست
ــنگاه‌ات
شکست ِ ستم‌گری‌ست
ــو چشمان‌ات
با من گفتندکه فرداروز ِ دیگری‌ست.
احمد شاملو

سر درون



لرزش بی تاب صدایت از سر درونت خبرم می دهد.


کاش می شد رویاها را واقعا لمس کرد .


کاش عهدی و پیمانی نبود.


کاش دوری نبود، کاش نزدیکی نبود.


کاش عشق نبود، کاش جدایی نبود.


کاش غریبی نبود، کاش آشنایی نبود.


کاش من نبودم، کاش ما نبودیم.


اما نه کاش تنها ما بودیم و.....
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

مادر


مادر برگ گلم ! مادر زیبایم ! کاش اینجا بودی. کاش بودی تا سراپایت را غرق در بوسه کنم. چه‌قدر امروز دلم هوایت را کرده، هر روزکه از زندگیم میگذرد بودنت را بیشتر نیازمندم حتی نیازمندتر از کودکی هایم . روزشماری می کنم تا باز هم ببینمت ای الهه زیبایی و شکیبایی.

وجودم را نثار قدمهایت میکنم تا ذره‌ای از خاک کوی بهشتی شوم که زیر پای توست.

دلنوشته

نیایش




ای که پشت پرده‌های غبارآلود غم نشسته‌ای و پنهانی به ما مینگری تا بلکه به‌ یادت بیفتیم و دمی را با تو بازدمیم.


ای که مهربانتر ازهمه‌ی مهربانی هایی ، ای که بودنت آنقدر عظیم است که نبودنت را بهتر میشود درک و اثبات کرد.


ای که هیچ جا نیستی و همه جا هستی ، ای که به هر زبان و شیوه‌ای ما را به سوی خود می طلبی ، ای که هیچوقت از ما غافلان غافل نبودی و نیستی و نخواهی بود، ای که حضور پر جلالت در زندگی همه‌ی ما نمایان است و ما هیچوقت نمی بینیمش .


نمی دانم تو را چگونه بخوانم که دلم خشنود شود که دمی آسوده شوم از هرچه هست و نیست . نمیدانم چگونه میتوانم حضور عظیمت را تاب بیاورم ...


با این همه پلیدی و پلشتی که جگرگوشه‌هایت به وجود آورده‌اند و میاورند چه شکیبا و آرام و زیبایی.


چه خرسندم از حضورت و چه کوچکم گاهی که نا امید میشوم و چه بزرگم با تو.


دلنوشته


عیدی


وقتی توی عید به بچه‌ها عیدی داده میشه ، شادی هم همراه عیدی ها به اونا داده میشه، با اینکه بچه‌ها میدونن که این هدیه دیر یا زود تموم میشه و از دستشون میره‌ اما بازم از اینکه عیدی دارن خوشحالن. بعضی هاشون از کم بودن عیدی شون ناراحتند و برخی حتی به کمش هم خشنود. بعضی از بچه‌ها عیدی هاشون رو تا مدتی بدون استفاده نگه میدارن و بعضیها اونجوری که دلشون میخواد خرجش میکنن. تازه بعضی هاشون برای خرج کردنش با بزرگترهاشون مشورت میکنن که خوب ازش استفاده کنن......

خلاصه اینکه برخی بچه‌ها به بهترین شیوه از عیدی هاشون استفاده میکنن و برخی ها به بدترین شیوه.....

حالا من اینا رو گفتم که فقط یه جمله بگم:

زندگی، عیدی خداونده که مانند همه عیدی ها دیر یا زود تموم میشه، پس چه خوبه که به بهترین شیوه‌ ازش استفاده کنیم وتا داریمش، قدرش رو بدونیم.

دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

جایگاه خورشید



سپیده‌دمان از مشرق خیالم طلوع میکنی


و من با شوق تو از خواب برمی خیزم


و با شور به‌ سوی کوی تو می آیم


و با دیدنت خیالم را به دستان پر مهر احساست میسپارم


و مهربانیت مرا با خود به اوج میبرد


و در شهر قصه‌ها رهایم میکند


تا به دنبال قصر رویاها بگردم و دمی بیارامم


مرا بال و پر میدهی و من پرواز میکنم


اوج میگیرم و بالا میروم و به ابرها میرسم


به جایگاه خورشید
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

کابوس



پس از نه سال امشب برای اولین بار باز تو را گریستم. دروغهای رویایی ات را به یاد آوردم، قصر عشقی را که برایم ساختی و در یک چشم برهم زدن ویرانش کردی.....


عشق پوشالی ات را در ذهنم باز هجی کردم. ای خاطره‌ی تلخ ! ای عشق دروغین من! کاش هرگز نمی دیدمت که اکنون خاطره‌ی تلخ زندگیم شوی.


ای اندوه سرشار! دوستت ندارم، با آنکه تو ماندگارترین خاطره‌ام هستی اما دوستت ندارم. خوبیهایت را دوست ندارم مهربانیهایت را، اشک ریختن هایت را ، دیوانه‌بازی هایت را و عشقت را دوست ندارم چون فریبی بیش نبودند، نامهربانی ها و بی وفایی هایت را بیشتر دوست می دارم چرا که آنها حقیقت محض بودند.


آری امشب پس از گذشت نه سال، تو ای تندیس دروغین پاکبازی! باز بهانه‌ی تلخ گریه‌ من شدی.


خنجر یادت در قلب احساسم فرو رفت و قطره‌های خون آن از گوشه چشمانم روی گونه‌هایم سرازیر شدند.


ای ناپاک تر از دروغ! خوشحال باش که پس از نه سال باز هم باعث آزارم شدی، باز دلم را لرزاندی، باز نفسهایم به شماره‌ افتادند، باز روحم سرگردان شد و باز گریستم و گریستم ....


تخته‌پاره‌های کشتی عشقت در دریای پر تلاطم خاطراتم سرگردان شدند. سالها بود در میان گل و لای نشسته بودی ، چرا باز برخاستی؟ با کدامین موج سرکش باز به تکاپو افتادی؟


ای خاطره‌ی کهنه‌ی پرپر! دست از سر دلم بردار. هنوز سینه‌ام پر از چرک نامردیست، جای زخمهای عشقت را ببین.


میخواهم فریاد برآرم اما بغض راه گلویم را بسته است و اشک امانم نمی دهد.


خاموش و غمگین راهی کوچه‌باغهای ویران عشقت شدم. چه زمستان سردی بود آنجا، تا مغز استخوانم یخ بست.


پس از کمی پرسه ، بازگشتم ، راهی زندگی شدم و ای یادواره‌ تلخکامی و شکست! تو را به زندگی و یادت را به خاطره‌های دور سپردم .


ای کابوس ترین خواب من! ازحقیقی نبودنت خرسند شدم و لبخند زدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
دلنوشته

خواب


در آسمان رویاهایم پرواز میکردم که خواب چشمانم را ربود و تو در خیال به رویاهایم پیوستی و خوابم را چنان شیرین کردی که پس از بیدار شدن انگار سالها بود که خواب بودم ، آرامشی عظیم سراپای وجودم را در بر گرفت . حس اهلی بودن باز مانند خونی در رگهایم جاری شد.

دلنوشته

پیشکش


ای خیال تو شیرین تر از قند

این دل من است فتاده در بند

همه پیشکش تو باد ای آشنا

این خیال و این دل و این قند و این بند
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

پرواز


سپیدی کاغذ به سان آسمان است




و واژه‌ها به سان پرندگان




که در پهنه‌ی آسمان به پرواز در می آیند




و اوج میگیرند




پرندگان آشیان گم کرده




در پهنه‌ی کاغذ




به دنبال لانه‌ای می گردند




که در آن آشیان گزینند




و تو




به سان بلندترین و تنومندترین درخت




سر به آسمان کشیده‌ای




تا شاخه‌هایت




لانه‌ای شود برای پرندگان




و قلمم




بالی می شود برای




اوج گرفتن واژه‌ها
دلنوشته