۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

خواب فرشته


من اهلی انتظارم، من فریاد سکوتم

من نغمه‌ی غریبی ام ،

من انتظار امیدم ، من امید انتظارم

من از میان خاطره‌های دوردست آمده‌ام

از میان ابلیسان پلید

از میان فرشتگان سپید آمده‌ام

تا برای تو یک سبد نور و ایمان

یک بغل شکیبایی بیاورم

.

.

.

تو که قصیده‌ی ترک خورده‌ی دور از دیار

همان شعری که از وسط دونیم شده‌ای

در گوشه‌ی زندگی

مانند شعله‌ای شکسته

چشم به‌راهی

.

.

تو دست از بهار کشیده‌ای

من برایت یک بغل بهار آورده‌ام

.

.

.

تو هرگز باور نمیکنی

که لحظه‌ای

به آرامی نسیم

خدا به دیدار تو می آید

که خورشیدی هست

که پرتواش

از پنجره‌ی سیاه شبان تو

دست بر سرت میکشد

تو هرگز باور نمیکنی

که صورت زیبای خوشبختی

برای لحظه‌ای هم که شده

به سوی تو مینگرد

یا که حتی شبی پر از راز ونیاز

شب مهتاب

یک خواب خوش یک رویا

ناکامیهایت را میپوشاند

تا تو به آرامی یک کودک سپید

به خواب فرشته بروی

دلنوشته



۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

رحمت الهی


دیروز حسابی داشت بارون میومد. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم، بارون خیالم رو خیس کرد، هوس کردم برم کمی زیر بارون قدم بزنم، بارونیم رو پوشیدم و زدم بیرون. به مردم نگاهی کردم ، چه‌قدر این مردم به نظرم عجیب اومدن . چرا همه از بارون فرار میکردن؟ غیر از اینه که میگن بارون رحمت الهیه؟ اما خوب که نگاه کردم دیدم بعضیها زیر یه‌ سایه‌بونهایی ایستاده‌ن و دارن به بارون نگاه میکنن و بعضیها هم مثل من با اشتیاق زیر بارون قدم میزنن و ازین رحمت الهی لذت میبرن.

توی زندگی هم همینه بعضیها اتفاقات زندگی رو بی تفاوت نگاه میکنن ، بعضیها با نگرانی اما هر دو دسته منتظر تموم شدنش هستن، بعضیها هم ازش فرار میکنن و بعضیها با دل جون و دل و باعشق به استقبالش میرن و پابه پاش راه میفتن تا تموم میشه و به آخر میرسه. و چه‌قدر زیباست که کسی باهات همراه بشه و باعشق همپات بیاد تا بارون تموم میشه .و این یعنی زندگی .....

حیف نیست زندگی رو باعشق راهی نکنیم؟

دلنوشته

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

ابرها


چند روزه که هوا ابریه اما خبری از بارون نیست. از پنجره بیرون رو نگاه میکنم به آسمون چشم میدوزم و به ابرها خیره میشم. ابرها من رو یاد رویاهام میندازن و یاد دلنوشته‌هام.

الان آسمون پر از ابره بدون قطره‌ای بارون، منم گاهی دلم پر از گفته‌های سرگردانه، بدون اینکه واژه‌ای بر زبون بیارم یا حتی بر روی کاغذ، گاهی هم همین ابرها شروع به باریدن میکنن مثل من که گاهی شروع میکنم به نوشتن دلم.

اونقدر که انگار هیچوقت تمومی نداره .

آسمون برای زمین خشک میباره ،و من برای دلم .

نه نه

و دلم برای من .......

دلنوشته

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

سادگی


چرا مرا نمیفهمی؟ من به سادگی این واژه‌ها هستم درین گفتار.



من به سادگی اشک میریزم ، به سادگی می خندم ، به سادگی قهر می کنم و به همان سادگی آشتی.



من به سادگی زندگی میکنم ، عاشق میشوم .



من به سادگی عشق میورزم .


سادگی مرا بفهم! سادگی مرا ببخش !

مرا به سادگی بخواه!

دلنوشته


۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

بیشتر از این ..


من بیشتر از این چیزی ندارم .........

یک پیک غم سفید و چند تکه شعر و به اندازه‌ی غروب غربت ، دلتنگی ....

با سر کشیدن اولین پیک غم، خیالم را در دست بادی سرگردان رها میکنم و او هم مرا میبرد و میبرد تا دیار مهربان و امیدوار خداوند....

تکه‌ای سیب و تکه‌ای شعر و تکه‌ای خیال ، جرعه‌ای باده‌ و جرعه‌ای اشک و جرعه‌ای آه ....


بیشتراز این من چیزی ندارم............

دلنوشته

فاصله


میخواهم سکوت تنهائیم را آنچنان با صدایی بلند فریاد بزنم که گوش دنیا را کر کند. میخواهم با فریاد از تو بپرسم آنچه را سالهاست در دل نهان کرده‌ام و تو نیز باید با فریاد پاسخم را بدهی . چراکه آنقدر از هم دوریم که صدایمان به هم نمیرسد، تو گویی فرسنگها فاصله است بین من و تو.

دلنوشته

تنهای تنهایم



روی لبه‌ی دلتنگی مینشینم و به تنهایی ها زل میزنم. خودم را در دوردست میبینم انگار زندگی دریاست و من ساحلی خاموش و آرامم.


نه جاده مرا میشناسد ، و نه دریا و نه شن.


و نه سلامی نورس به دیدارم می آید ، نه عاشقی قلبی روی دلم میکشد نه کودکی با شنهایم بازی میکند و نه موجی به آغوشم میکشد.


تنهای تنهایم.


دریا در کنارم است و مدام در گوشم میخواند که تا من هستم تو تنها نیستی، و من سکوت میکنم. نمیتوانم به او بگویم که تنهایم .


من تنهای تنهایم.


من اکنون شبیه چتری خیس از بارانم که در گوشه‌ای واژگون انداخته شده‌، من اکنون شبیه نیکمتی خالی هستم ، من اکنون شبیه هق هق دلتنگی ام .


من اکنون تنهایم.


از غمهای تازه‌ام به غمهای کهنه‌ام میروم، از شعر تازه به شعر کهن.


سرم گیج میرود، شب از نیمه گذشته است، دیروقت است، چراغ را خاموش میکنم ، دراز میکشم ، سرم را روی بالش غم میگذارم و پتوی دلتنگی را روی سرم میکشم و به خواب میروم.بلکه کمی فراموشی به فریادم برسد.
دلنوشته

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سوگند



در بزم صادقانه‌ی باغ دوستی رقص صداقت را چه خوش مینگرم و چه دلخوشم به نغمه‌ی بلبلان خوش آوایش.


تابش خورشید در روز باغ چونان به دل ، گرمی و روشنایی می بخشد که انگار هیچگاه در هیچ جای این گیتی پهناور تاریکی و سرمایی وجود نداشته است و شب هنگام مهتاب چنان بر سر باغ نقره می افشاند که روح را صیقل میدهد.


از درون باغ به دوردستها مینگرم ، چه مسافرانی در راهند ، کسانی هستند که بی تفاوت از کنار باغ رد میشوند و کسانی هم سرکی به داخل باغ میکشند و شاید چرخی هم در آن بزنند ، اما گذرا. می آیند و می روند و برخی ها نیز می آیند که بمانند ، نوای باغ روحشان را می نوازد . می آیند آرام آرام تا لب جویبار آشنایی و با دستهای مهربانشان برگ گلها را نوازش میکنند و در باغ قدمی میزنند .


آنها با سلامی آمده‌اند پی دوست می گردند . آمده‌اند که بمانند. و چه خوش می مانند.


آنها حرمت دل و دوستی را نگه می دارند و به شرافت سوگند میخورند . من نیز پی دوست به این باغ آمده‌ام ، آمده‌ام که بمانم و می مانم و سوگند میخورم .


سوگند به سلام دوستی ، که هرگز به دوست خیانت نخواهم کرد.


سوگند به روح صادق که حرمت دوستی را همیشه نگه خواهم داشت تا واپسین دم.
دلنوشته

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

تا همیشه.....تا تو


وقتی باران با مهربانی هرچه‌ تمامتر بر گل و درخت و گیاه و خاک و انسان بوسه میزند، وقتی باد دست نوازش بر سر دنیا می کشد، وقتی ابر سایه محبتش را نثار داغی ظهر تابستان میکند، وقتی بنفشه میخندد، وقتی جویبار می خروشد، وقتی گندم میرقصد، وقتی هستم و دمی را بازمی دمم، نغمه پر مهرت را با گوش جانم میشنوم .

کاش همه حضور گرمت را به راحتی و صمیمیت میپذیرفتند، کاش همانگونه که تو با همه دوستی ، آنها نیز با تو دوست باشند.

جان پناه من ! آرامگاه خستگیها و نا امیدیهایم !

از سرنوشتم و از هرآنچه که پیش آید ، باکی ندارم تا تو با من هستی، تا همیشه .... تا تو....

دلنوشته

جای خالی عشق


جای عشق در دلهای ما خالیست

هر دلی را شور عشقی بایدش

شور عشقی نیز گر باشد، دردا که پوشالیست

آنقدر کاندر وصف نایدش

ای دریغا خشک و بی جان گشته احساسها

این کویر خشک را صد قطره باران بایدش

در دل تاریکی شب گم شدیم ،عاقبت

این ظلمت میکشد مارا، نور یزدان بایدش

آتش عشقی ست در درونم ، ای خدا

شررها دارد ، لیک ، تنها یاد یاران بایدش
دلنوشته



۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

چرا؟


دروغ ، دروغ و بازم دروغ

آخه چرا ؟ که چی بشه؟ بالاخره که چی؟ بالاخره طرفت میفهمه که دروغ گفتی و اونوقت خودتی که سنگ روی یخ میشی و شخصیتت میره زیر سوال.

چرا ما آدمها گاهی فکر میکنیم می تونیم با دروغ گفتن خودمون رو خوب جلوه‌ بدیم؟ خیلی برام جالبه جواب این سوال رو بدونم. کاش آدمها اینقدر دروغ نمیگفتن ، کاش آدمها اینقدر پر توقع و حسود و دروغگو نبودن، یعنی میشه یه روزی هیچکس دروغ نگه؟ منکه بعید میدونم. اما بازم امیدوارم.
ولی دلم تنهایی میخواد ، دلم بارون میخواد، دلم میخواد تنهایی زیر بارون زیبا قدم بزنم و فکر کنم به همه چیز به همه کس به همه اونهایی که تا الان دیدمشون و تو ذهنم یه ردپایی ازشون مونده حتی. دلم میخواد زیر بارون زیر رحمت الهی با خدا حرف بزنم و باهاش درددل کنم اونه که همه چیز رو میدونه و بدون هیچ توقعی باهاته تا همیشه تا ابد............... خدایا......
دلنوشته