۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

شعر روز، یک مایه در دو مقام، مدایح بی صله


۱

دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداعش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتَش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهی‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:

نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟

و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟

احمد شاملو

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

بازگرد


نشسته‌ام
گلها را می بویم
به راهی نگاه می کنم که از آن رفتی
بی صدا و آرام
با لبخند
و چشم به‌راهم که بازگردی و مرا از این دلتنگیهای کشدار برهانی
و امیدوارم که بازگردی
خودت بازگردی
نه به خاطر حرف من و دلتنگی و چشم به‌راهیم
به خاطر دلی که‌ روزگاری چندان دوستش داشتی که تمام دنیایت شده بود
دیگر حرفی نمی زنم
مبادا خیال کنم تنها به حرمت حرفم بازگشته‌ای
می دانم اگر همینجا بنشینم بازخواهی گشت
و مرا از این هجوم غم خواهی رهاند
می دانم بازمی گردی تا دلم تنها پناه تنهایی هایت شود
می دانم ...
روزی ، شاید
دلنوشته

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

تقدیم به او که می خندد تا کسی را غمگین نکند


کاش می شد به اندازه‌ی همه‌ی دلتنگیهایت شاعر شوم و برایت از عشق و شکوهش بگویم از امید و دعا.
کاش می شد برق شادی را قاب بگیرم و در آسمان چشمانت بیاویزم.
کاش میشد به اندازه‌ی دلخندی برایت آرامش به ارمغان بیاورم.
کاش می شد آنگونه بسرایمت که بدانی تنها نخواهی ماند.
کاش می شد بی قراریها و دلتنگیهات را با من قسمت کنی تا شانه به شانه‌ات در پیچ و خمهای زندگی قدم بردارم تا هرگاه نای راه رفتن نداشتی، در آغوشت بگیرم و تو را با خود ببرم تا جاییکه پر از امید و آرامش است.
کاش میشد از درخت سلامتی میوه‌ای برایت بچینم و با تمامی دلم هدیه‌اش کنم به عزیزترینت.
کاش میشد شاعر همه‌ی دلتنگیها باشم که پایانشان به امید و دلخند می انجامد......
دلنوشته

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

بادکنک


دستان کوچک کودکی ات را
می گیرم ، می بوسم، روی چشمانم می گذارم
که آسمان رویای مرا پر از بادکنک کرده‌ است
درخشش آسمان شعرم
از ستاره‌های درخشان و مهربان بادکنکان گاه به گاه و همیشگی توست
کز نکن
حرفی بزن
و قلبم را ستاره‌باران کن
تا بسرایمت
تورا، خوبیهایت را
بودنهایت را
دلنوشته

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

حرف که می زنی


حرف که می زنی
ملودی واژه‌هایت
دلم را به رقص وامی دارد
آهنگ موزون کلامت
خیال را به پایکوبی می طلبد
حرف که می زنی
غوغایی می شود
پر از جشن و سرور
پر از شادی وبزم
اما ،
من دلم می خواهد
حرفهایت را تنها برای خودم نگه دارم
پنهانشان کنم
نگهشان دارم برای روز مبادا
اگرچه بی تو
"هر روز برای من روز مباداست".....
دلنوشته

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

رنگ


در دل آسمان
وسعت حضورت چنان پیداست
که هرچه رنگ می بینم
تو به چشمم می آیی
هرچه آبی ، سفید ، نقره‌ای ، طلایی ست
خیال می کنم تویی
و خیالت نفسم را به شماره می اندازد
حتی اگر نبینمت



دلنوشته