این روزها ترانهام آنقدر دلتنگ است که گریه کم می آورم برای گوش دادن هر
ترانهی دلتنگ دیگری. این روزها پشتم آسان تیر میکشد و زانوهایم راحت
می لرزند...
اما تو ترانهات را برایم بگو، هنوز میتوانم بشنوم .
دلم برای دلی آرام و خیالی آسوده تنگ شده.
دلم برای خندهای از ته دل تنگ شده.
انگار دلم برای خودم تنگ شده. کجایم من؟ چرا هرچه میگردم نمی یابمش؟ آن من امیدوار
صبور پایدار....
میان روزها و ساعتها گیج میزنم، گم میشوم ، پیدا می شوم ، می روم ، می آیم. می مانم.
بغضی غریب اما ، فریادم را به انزوا می کشاند، می ترساندم. بغض من ماندنی نبود. مرا چه
می شود؟ کجایم؟ اری بیش از همه ، دلم برای خودم تنگ شده است.
برگرد به من ! دلم برایت تنگ شده. نیازمند بازگشتت هستم . اکنون بیا که پای دل از رفتن
خسته است. اکنون بیا که بغضی سنگین همیشه راه نفس را می بندد. اکنون بیا که
اشکهایم از دیده جاری نمی شوند و بر سنگینی بغضم می افزایند.
برگرد به من! همین حالا ! همین حالا............
آری این روزها ترانهام آنقدر دلتنگ است که گریه کم می آورم برای گوش دادن هر ترانهی
دلتنگ دیگری. این روزها پشتم آسان تیر میکشد و زانوهایم راحت می لرزند...
اما تو ترانهات را برایم بگو، هنوز می توانم بشنوم .
دلنوشته