روزی محو تماشا بودم کنار دریا
از گرد ره رسیدی کردی مرا تماشا
سردرگم شدم من از گنگی نگهها
شعر مرا خواندی و گفتی به من مرحبا
تو شعر میسرودی من دل زدم به دریا
بودند ماهیانی در امواج دریا
تو نامشان نهادی احساسهای زیبا
می آمدند به سویت با هر موج دریا
عشق پنهان پنداشتی تو ماهیان من را
ز چشمهی نگاهم پس از جستجوها
پرسیدی من ندیدم حس در نگاهم آیا
میخواستی که باشد من خوب دانم این را
اما نبود حسی در امواج و ماهیها
من حرف خود میزدم تو نیز حرف خود را
ما به زمان سپردیم تعدیل این معما
دلنوشته
۱ نظر:
سلام
مثل همیشه زیبا و با معنا بود.
شاید این آخرین نظر من باشد، اما امیدوارم این آخرین نوشته های قشنگ و زیبای تو نباشد.
به من قول دادی که در هیچ شرایطی دست از نوشتن بر نداری.
اگر بار گران بودیم رفتیم
اگر نامهربان بودیم رفتیم
شما با کاروان خود بمانید
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم.
در ضمن طلب حلالیت دارم.
یا حق
ارسال یک نظر