نمیدونم حرفی برای گفتن ندارم ، یا اینکه نمیدونم از چی بگم و چهجوری بگم، گاهی اینقدر سکوت میکنم که خودمم اعصابم خورد میشه ، اما انگار یه قفل بزرگ رو لبامه که کلیدش رو نمیتونم یا نه بهتره بگم نمیخوام از توی جیبم درآرم و قفل رو باز کنم ، آخه میترسم ، میترسم از اینکه چیزی بگم و آبروی انسان به باد بره آبروی کل جهان بریزه، آخه اگه یه چیزی بگم و به تیریج قبای جهان بر خورد اونوقت چیکار کنم ، پس همون بهتر که ساکت باشم ، سکوتی میکنم از جنس فریاد ، اینهمه فریاد توی این دنیا ساکت موندن، و بعدها صداشون دراومده ، مگه چیزی شده؟ نه.
پس منم ساکت میشینم سرجام و کاری به کار هیچ کس ندارم . چون میترسم اگه دهن وا کنم خیلی ها از خودشون بدشون بیاد، پس منی که از خدامه همه جا دوستی و مهربونی باشه، دیگه چرا یه همچین کاری بکنم ، من نگاه میکنم و میفهمم و سکوت میکنم و لبخندی میزنم ومیگذرم ، بذار اونا به حال خودشون باشن، اونها الان فکر میکنن که بهترین کار رو به بهترین شیوه دارن انجام میدن ، بی آنکه کسی لطمهای ببینه ، اما نمیتونن فریادهای خفته و لبخندهای پر معنی رو ببینن ، بذار خوش باشن به خیالی خام .
ترجیح میدم بعضیها فکر کنن من نمیفهمم تا اینکه بدونن که خیلی هم خوب میفهمم اما به روی خودم نمیارم که شرمنده نشن.
این برام مهمه که درست فکر میکنم و میتونم خیلیها رو آسون و راحت بشناسم ، به نگاهی ، به حرفی ، به دروغی...........
و تنها به مرور زمان ایمان دارم ......... پس صبر میکنم ، بدون فریاد با سکوت و با لبخند .
امیدوارم بعدها هیچ کسی شرمنده دوستی نشه.
دلنوشته
۱ نظر:
با سلام
خیلی زیبا و قشنگ بود، اما کاش میشد که بجای ساکت ماندن، حرفها را با ترانه های قشنگ در هم آمیخت و گفت.
که دیگر حرفی برای گفتن نباشد.
موفق و پایدار باشی
یا حق
ارسال یک نظر