میدانم مرا نمی فهمی
میدانم مرا نمیدانی، نمیخوانی
دیگر به سردی نگاهت خو کردهام
دیگر به سردی نگاهت خو کردهام
دستان سردت هنوز هم تکیهگاه منند
من این را از لبخندت میخوانم
میبینی تا کجا تا کی به امید وفادار ماندهام؟
تا دل نازکت نشکند
من غصه میخورم اما میخندم تا تو بخندی
اما تو باز غمگینی
و غمگینی ات دل نازک گلها را میشکند
من همه دلی بودم سرشار از امید و شادی
که به تو دادم
تو همه زخم بودی که من چه شبهایی گریستمشان
و تو هرگز ندانستی
که من بغضهای تو را میگریم
تا تو بخندی
و من این را از غصههایی که در خانهی چشمانت آشیان دارند فهمیدم
با توام بی تو
با منی بی من
.
.
.
.
باید قبل از آنکه بمیرم
فکری به حال دل پروانهها بکنم
این را زخمهای زمانه هشدار میدهند
دلنوشته
۱ نظر:
با سلام
خیلی زیبا ، اما غمگین و غمبار بود.
یا حق
ارسال یک نظر