در سکوت نشستهام و گیسوی رویاهایم را شانه میزنم و در لابلای آن که به آسمان شب میماند ستارههای طلایی درخشانی میبینم که سوسوزنان به من چشمک میزنند. وقتی به آنها خیره میشوم چیزی نیستند جز مشتی آرزوهای دور و نزدیک،کوچک و بزرگ که مرا با خود به دوردستها میبرند.
تو گویی آرزوهایی که در سر پروراندهام بال گرفتهاند و از داخل جمجمهام بیرون آمدهاند و تعدادی از آنها لابلای تار گیسوانم به جا مانده اند ، با هر حرکت انگشتانم در لابلای موهایم، باز آنها بال و پر میگیرند و پرواز میکنند.
همه آنها را پرواز میدهم. باشد که به مقصدشان برسند و من آهی از سر آسودگی بکشم. سپس آرام آرام گیسوی رویاهایم را می بافم و در آخر روبان سرخ امید را به آن گره میزنم تا از پریشانی درآید.
دلنوشته
۱ نظر:
با سلام
خیلی زیبا و رویائی بود. گوئی که درون آسمان پرواز کرده و واژه ها یکی یکی خود بر روی کاغذ آرامش می یابند.
همیشه موفق و پایدار باشی
یا حق
ارسال یک نظر