۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ


کاش می شد چیزی که توی دله نوشت
کاش می شد خنده هاتو دید و گریه نکرد
کاش میشد باور کرد و ازین ناباوری گنگ و تلخ نجات پیدا کرد
کاش می شد ...
کاش هیچوقت اینقدر منتظر دیدار دوباره نبودیم، کاش پذیرفتنش به سادگی بود. کاش چیزی نبود که به خاطرش پناه برد به مرور زمان....
چەقدر همراهم بودی همیشه، چقدر با رفتنت تنها شدم. چقدر پرم از دلتنگی، با همه ی نزدیکیت چقدر دوری،  فکرشم نمی کردم که یه روزی بخوام از رفتن تو بنویسم، همیشه از بودن در اونجا ابراز ناراحتی می کردی، میگفتی که باید بری. می دونستم که حتی روحت اونجا نمیخواد باشه ولی آخه عزیز من مهربونم این چه جور رفتنی بود، کی وقت رفتن بود آخه .......
چه تلخم امروز،چه پر گریه م، پر دلتنگی، پر ای کاش ای کاش
چقدر حرف دارم برای گفتن..... اونقدر که نمیتونم بنویسمشون.

دلنوشته