۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

لحظه وداع


آفتابی کم جان . غروبی گوژپشت،

چیزی نمانده که دماغ خورشید به زمین بخورد،

کوچه‌ای خلوت تر از کوچه تنهایی.

در آنسوی زردی غروب

پیرمردی عصا به‌دست روی کوهی رو به پاییز نشسته‌ است

و منتظر من است

و من هم منتظر آخرین لحظات وداعم .

بادی دیوانه نیز به‌دور از هردوی ما دارد خشمگین میشود

و میخواهد در این غروب سرخوش غریبی ما را به التماس گناهی ترسیده و لرزان در برابر خدا تبدیل کند.
باد کلاه پیرمرد را همانند خیالش با خود میبرد

و پاییز روی کوه نیز از چشم انتظاری من حوصله‌اش سر میرود

و به پا میخیزد

و روی همان کوه از برگهای ریخته شده ، نامه‌ای برایم به‌جا میگذارد و میرود.
من درون آرزوی وداع فرو رفته‌ام ،

پیرمرد و غروب گوژپشت ،

از سرازیری زرد غروب پایین میروند تا بلکه در آنسوی دنیا ،

خدا را ببینند.

ترجمه قسمتی از شعر شێرکۆ بیکس