آفتابی کم جان . غروبی گوژپشت،
چیزی نمانده که دماغ خورشید به زمین بخورد،
کوچهای خلوت تر از کوچه تنهایی.
در آنسوی زردی غروب
پیرمردی عصا بهدست روی کوهی رو به پاییز نشسته است
و منتظر من است
و من هم منتظر آخرین لحظات وداعم .
بادی دیوانه نیز بهدور از هردوی ما دارد خشمگین میشود
و میخواهد در این غروب سرخوش غریبی ما را به التماس گناهی ترسیده و لرزان در برابر خدا تبدیل کند.
باد کلاه پیرمرد را همانند خیالش با خود میبرد
باد کلاه پیرمرد را همانند خیالش با خود میبرد
و پاییز روی کوه نیز از چشم انتظاری من حوصلهاش سر میرود
و به پا میخیزد
و روی همان کوه از برگهای ریخته شده ، نامهای برایم بهجا میگذارد و میرود.
من درون آرزوی وداع فرو رفتهام ،
من درون آرزوی وداع فرو رفتهام ،
پیرمرد و غروب گوژپشت ،
از سرازیری زرد غروب پایین میروند تا بلکه در آنسوی دنیا ،
خدا را ببینند.
ترجمه قسمتی از شعر شێرکۆ بیکس
۲ نظر:
به سلاویکی گه رم بو جه نابت
ویبیکی جوانت هه یه و هیوادارم له کاره که تا سه رکه وتوو بیت.
با سلام
خيلي زيبا بود،اما
چه قشنگه كه شعرهاي خودت اينجا رو مزين كنه
يا حق
ارسال یک نظر