۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

چشمهای تو


چشمهای تو

این نجیب زادهای اهورایی که همیشه دری از خوشبختی برویم گشوده دارند

همه زندگی من در نگاه پاک تو ؛ پاک می شود .

اگر روزی این نگاه ...

نه کابوس دیگر تمام شد

من با تو بال و پر گرفتم

بومی آبادی تو هستم

چگونه در کنارت پر پر نزنم

فرشته ات خواهم ماند.


جوجه پرستو

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

لالایی


لالایی گل لالا
مهتاب اومده بالا
لالایی گل لی لی
خوابهای خوب ببینی
روی ابرها بشینی

**********************************************************************

لالایی فقط برای خوابوندن بچه‌هاست؟ پس چرا من دلم میخواد برای تو لالایی بگم؟ شاید هنوز بزرگ نشدی. یا شاید من زیادی بزرگ شدم؟ کسی چه میدونه! گرچه به نظرم این مهم نیست. مهم اینه که وقتی برات لالایی میگم خودم هم آروم میشم و زود خوابم میبره. حتی گاهی زودتر از تو، خواب منو با خودش میبره.
شاید تو بزرگترین کودک دنیای منی و یا کودک ترین بزرگ دنیای من.
دلنوشته

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

شعر


وقتی برای گفتن حرف دلم ، واژه کم می آورم
به ناچار شعر می گویم
گوش کن! برایت یک دل سیر حرف دارم
که نمی توانم بگویم.
ببین چگونه شاعرم کرده‌ای
بدون گفتن حتی یک غزل
........





دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

فراقی

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.



فروردینِ ۱۳۵۴ رم

دلم برایت تنگ شد



می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

هر وقت دلم هوای تو را کرد

عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند

دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند

پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار مرا هم شنیدند

عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....




۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

میهمانی ستاره‌ها


امشب میهمانی ستاره‌هاست
آسمان لباسی از پولک به تن کرده است
به محض رسیدنم مرا در آغوش می گیرد
و من غرق او می شوم
و دلم چون نگینی سرخ بر روی لباس پولک دوزی اش جا خوش می کند
و آرام می گیرد
چشمانم
پر از راز شب شده است
لبانم
پر از سکوت
سخنانم
همه‌ی سخنانم به سوی دلم پر می کشند
و با تپش های دلم بازگو می شوند
..............
شب تمام شد و خورشید آمد
و من اما
ذهنم متحیر است
هنوز هاج و واج مانده‌ام
که چگونه در آغوش آسمان جای گرفتم در آن میهمانی باشکوه
بی هیچ زحمت و تقلایی
کاش جواب تمام اعتمادها آسمان باشد

دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

فردا


چشمانم را بسته‌ام و تمام نگاهم را گذاشته‌ام برای فردا که ببینمت


دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

خالی

چه‌قدر جات خالیه . اونقدر که هیچی نمیتونه جاتو پر کنه. الان جز حضور تو هیچی نمی خوام.دیشب یه اسمون دیدم که نمیتونم توصیفش کنم. میدونم تو هم دیدیش . میدونم الان توی یکی از اون ستاره‌هایی. چه‌قدر جایی که هستی قشنگه درست مثل خودت . مثل دلت. مثل لبخندت.
دیگه بیشتر از این نمی تونم بنویسم. دلم برات تنگ شده. بیشتر از همیشه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

فقط یک جمله

می بینی؟ یک جمله کافیست برای دلم که بگیرد یا بخندد.
انتخابش با تو

دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

برای شازده کوچولوی بزرگ


از تو چه پنهان
ستاره‌هایت مانند هزار زنگوله‌اند که وقتی نگاهشان می کنم ، بی اختیار می خندم.
و آن وقت است که از ته دل خوشبختی را احساس می کنم.
خوب هرکس کرورها ستاره‌ داشته باشد که در هر کدام از آنها حرفی ، لبخندی ، دل دلی ، چشمکی ، گلی وکسی چه می داند ، شاید شازده‌ای به رویش لبخند بزند، از ته دل احساس خوشبختی می کند.
و من ستاره‌هایی دارم که حتی روزها هم در آسمان میتوانم درخشش شان را ببینم....... درست مانند ستاره‌های شازده کوچولو
دلنوشته‌

انتظار


هربار که صدای در می آید به امید اینکه تو باشی ، دلم می لرزد........








دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

تنها تو

تو تبلور گل و حقیقت و نوری ، صبور و آرام در کنار دلم نشسته‌ای ، بی حرف و حدیثی اضافه. توگویی فرشته‌ای از سوی خدایی برای من.
چه خودخواهانه می گویم من. اما حسم همین است، حرف دلم و من حرفی جز حرف دل ندارم که بگویم .
پس از دل می گویمت فرشته‌ی من!
دوستت دارم! خودت را، صبوری ات را ، دل دلت را ، بودنت را، حتی نبودنت را.
دوستت دارم چرا که سزاوار دوست داشتنی.
از تو که می خواهم بگویم همه‌چیز از حرکت باز می ایستد و تنها سکوت می ماند و خیال. دفترم را می بندم و به کناری می نهم. تنها چیزی که می ماند تویی. .... سرشار و ساده و روشن، آرام و ژرف و فروتن .
تنها تو
و همین برای من بس است.


دلنوشته

نگاه


اکنون که پس از مدتها نگاهت به نگاهم پیوست
پلک نمی زنم ، مبادا از دستم برود....











دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

میهمانی


مرا با خود به میهمانی باغ و گل و مهربانی ببر
تا دفتر شعرم جانی تازه بگیرد
دیری ست انگار تهی از احساس است
و پر از حرفهای نگفته اما خاموش و سپید
بازهم گم کرده واژه‌هایش را ، سخنانش را

مرا با خود به میهمانی آسمان ببر
تا روحم با رقص ستارگان درآمیزد
و غوغای آوای پر از خنده‌شان
قلمم را به رقص درآورد
تا بلکه واژه‌ها گامی فراتر نهند
و از دل بروی کاغذ آیند
تا دفتر شعرم جانی تازه بگیرد
دلنوشته

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

غزل



چشم بر هم نهاده‌ای و تردید غزلواره‌ات را پشت پلکهای واژه‌هایت پنهان کرده‌ای.
لحظه‌ای چشم بگشا و بگذار نگاهت دلت را بسراید.




دلنوشته