۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

خواب شنی


رها شدم
خواب مرا با خود برد
به آسمان
به نوری در تاریکی
به دیدار


سلام ......

علیک سلام.........

ابهام

مرا می بینی؟

آری ، کویر بارانی !

و لبخند......


در سکوتی محض

در شب کویر

ستارگان در دل آسمان

به پیراهن سیاه پولک دوزی شده می ماندند

و هوش از سر آدم می ربودند

و دل را از دست

روی شنهای نرم مهتاب خورده

پاهایم چه کودکانه بازی می کردند

و دستانم سرشار از تمنای پر و خالی شدن از شن

سرد بود

اما من گرم شدم

خوابم عمیق تر شد

..................

یک ساعت و نیم گذشت

از خواب که پریدم

دستانم هنوز پر از شن بود

و چشمانم دوخته به آسمان و لبریز از ستاره.

لبخند هم بود

راستی ماه شب چندم بود؟

دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کافی


چشمهایم را بستم
تا پنهان شدنت را نبینم
1 , 2, 3 ... 10
هزاران 10
و تو
هنوز نگفتی بیا

.................................

پشت سرت ایستادم

در سکوتی محض

و نگاهت میکردم

صبرت را

اشتیاقت را

تردید بیشتر از اشتیاقت را

منتظر بودم که شمارشت تمام شود و برگردی

میخواستم همینکه برگشتی بگویمت بیا

و تو غافلگیر شوی

و چشمانت برق بزند

............

چشمهایت را بستی
تا من پنهان شوم

و شمردی

1 , 2, 3 ... 10
هزاران 10

.......................
برگرد

خواهش میکنم

من پنهان نشده‌ام

اینجا ایستاده‌ام

درست پشت سرت

فقط کافیست چشمانت را باز کنی

فقط کافیست

فقط..........

کافی .......

دیگر کافیست

قسمت اولش رو یه دوست برام فرستاد و بقیه‌ش رو هم دلم

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

غفلت


بشکن سکوت سرد زمانه را

بنگر به عاطفه خشکيده زمين

ما را به دل رافت و عشقي جلاله بود

تند بادي وزيد

و بر انبوه بيکرانه محبتمان تاختن گرفت

در هاج و واج کوچه هاي غربت اين شهر يخ زده

ديگر از ايثار فرزندان عشق

چيزي نمانده بود

و مردم غريبانه و نا شناس

بر روي هم تيغ مي کشيدند

گويي براي قافله

ديگر سالاري نمانده است

با غفلتي از گذشته پر عاطفه

بغض گلويمان را به رخ هم مي کشيم

و بر ابروي هم پنجه مي کشيم

و همه قرآن را به تاراج مي بريم

رحیم احمدی

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

یه‌که‌مین جار


گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که ئاوا خۆتم لێ ئه‌تا‌کێنی

چاوم لێ که چاوه‌کانم به مۆسیقای

عه‌شقی تۆوه سه‌ما ئه‌که‌ن

نا پێم مه‌ڵێ نایانبینی

باشت ئه‌ناسم

ئه‌زانم هه‌ر هه‌ناسه‌یه‌ک و

هه‌ر ئاخێک هه‌ڵکێشرێ

شێوه‌ی ئه‌که‌ی

های له‌ ئه‌وپه‌ڕی هه‌سته‌وه‌

باشت ئه‌ناسم

......

دڵم له‌ چاوه‌کانمه‌وه‌

دڵم له‌ هۆنراوه‌کانمه‌وه‌

بانگت ئه‌کات

نا پێم مه‌ڵێ که نایبینی

گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که هۆره‌ی رۆیشتنم بۆ ئه‌ڵێی

ئه‌گه‌ر نیازت رۆیشتن بوو

بۆچی هاتی دڵمت له‌رزاند؟

بۆچی وا به‌ په‌له‌ ئه‌ڕۆی؟

خۆ من زیاتر له بوونت

هیچم ناوێ

به‌س له‌ لام به له خیاڵما ده‌ستی دڵم بگره‌

با پێکه‌نین له ئامێزم بگرێ و گریانیش با لێم بتۆرێ

بڕوانه گیانه‌که‌م بڕوانه

که ته‌نها به‌ خه‌یاڵی تۆوه

له‌ ناو ئاسمانی شینی خۆشه‌ویستی دا

وه‌ک په‌پوله سه‌ما ئه‌که‌م

هه‌ر به ته‌نیا

.....

مه‌گه‌ر نه‌تووت ته‌نها بۆ ساتێکیش بووه

به ته‌واوی هه‌ست و گیانت

بیرێکم لێ بکه‌ره‌وه‌؟

ئه‌وه‌ منم له‌وپه‌ڕی هه‌سته‌کانمه‌وه‌

روژانێکه کارم ئه‌وه‌یه‌: بیرکه‌مه‌وه‌.....

باش ئه‌زانی له‌ چاوه‌ڕوانی بێ ئومێد

زۆر بێزارم

.......

له‌ چی ئه‌ترسی گیانی من؟

بۆچی وا ره‌نگزه‌رد هه‌ڵگه‌ڕای؟

خۆشه‌ویستی من ساکاره

ته‌نها یادێک

چاوه‌ڕوانیه‌ک و بزه‌یه‌ک

بۆ من به‌سه‌

تا چه‌پک چه‌پک هۆنراوه‌ی خه‌یاڵاویت بۆ بنێرم

تۆیش له‌ پانتایی خه‌یاڵما

وه‌کو مناڵێکی ئێسک سوکی

زۆر شۆخ و شه‌نگ

به‌یان تا شه‌و

شه‌و تا به‌یان

هه‌ر گه‌مه‌ بکه

...........

ده پێم بڵێ

گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که ئاوا بێ ره‌حمانه

هه‌ستت له‌ من دائه‌شاری؟

ده‌ پێم بڵێ

با شک نه‌که‌م به متمانه‌ی دڵ و هه‌ستم

ئه‌گه‌ر تۆیش تامه‌زرۆی هه‌سته‌کانمی

ده‌ پێم بڵێ با بۆ یه‌که‌مین جار پێت بڵێم

ئازیزه‌که‌م خۆشم ده‌وێی

ئه‌گه‌ریش نا، هه‌ر پێم بڵێ

با بۆ دواجار

پێت بڵێم

خۆشم ویستیت و نه‌تزانی

دلنوشته (اولین شعر به زبان مادری)

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

کودکی


چندان که باید شاد نیستم

دلم برای کودکی هایم تنگ تنگ است

دلم لک زده است برای ساعتی از ته دل خندیدن

برای ساعتی آرام گرفتن

برای ساعتی بی غم بودن

دلم برای کودکی هایم تنگ تنگ است

دلنوشته

جنبش نخستین


سالها پیش در چنین روزی چند نفر منتظر آمدنم بودند، شاد اما نگران. تا روزیکه آمدم ، تا روزیکه مادرم آن نازنین فرشته مرا به دنیا آورد. روزیکه خدا به من زندگی بخشید تا بلکه باری از دوش زمین بردارم. روزیکه خدا اشکهای مرا با مهر مادرم و عشق پدرم درآمیخت و دلهای مهربان خواهرانم را شاد کرد تا بلکه زمانی من نیز شادی بخش آنها باشم با بنا نهادن اندیشه‌ای برتر و فراتر از خود.

جنبش نخستینم آغاز شد، بی آنکه خود بدانم. لیک باید واپسین دم را انتظار بکشم با دلی آکنده از عشق و امید و کوله‌باری پر. چرا که دلی که در سینه‌ام می تپد یادگار عشقی بی پایان است.

از آمدنم خرسندم چرا که به هدفی والا می اندیشم ، اما اکنون دلم کمی غمگین است چرا که فرشته‌ام دگر پیشم نیست. غمگینم چون هنوز کامل نشده‌ام که بدانم او کجاست و چگونه میتوانم نبودنش در این روز را تاب بیاورم. غمگینم چون دلم برایش تنگ است. هر سال در چنین روزی صدایش و بودنش بهترین هدیه‌ام بود.غمگینم چرا که امسال این هدیه را ندارم. غمگینم چرا که امسال برای اولین بار گوشه‌ای از دلم زخم است.

اما باز خرسندم که تکه‌های دیگر دلم سالم هستند و مرهم زخم عمیق دل غمگینم ...

باز خرسندم که اگر مادر بهتر از برگ درختم نیست ، پدر استوار و مهربانم هست ، خواهران فرشته‌ خویم هستند. خدا را سپاس می گویم که دلهای پاکی هستند که لحظه لحظه بودنشان تسلی بخش زخم کاری دلم است.

خدا را سپاس می گویم که چیزی به نام عشق در دلم رویانده که بودنش برایم خود زندگیست.

خدا را سپاس می گویم که هر لحظه مرا به هدف والایم نزدیک و نزدیکتر می سازد.

خدای مهربانم سپاس که مرا آفریدی . همیشه با من بمان . بی تو هیچم.

دلنوشته


۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

ببار


لحظه‌ لحظه‌هایی فراتر از ساعت

فراتر از روز

اندیشیده‌ام

با دل

با احساس

آن که شک می کرد احساس بود

وانکه می لرزید دل

تو رازت را می گویی......

بیشتر از هرکس

روشنتر از خورشید

پس بگذر

همچون باد

و بمان چون نسیم

چون بوی باران

خیالم را نمناک کن

همچنانکه چشمان دلم را......

دلنوشته



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

رها


مرا بازرهانیدی

ازآنچه که

خود توان بازرهانیدنش نداشتم

دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

همان قصه‌ی همیشگی


روز ردای زرین خود را به خورشید داد تا آنرا در گنجه‌ای که پشت کوههاست بگذارد تا غبار نگیرد و شب لباس نقره‌ای ماه را بر تن کند و سر برآرد.

تا مهتاب، این دل را خلوتی و جامی و شعری به ارمغان آورد، تا باز در کوچه پس کوچه‌های احساس صدای قدمهای آرام و سنگینش به گوش برسد با زمزمه‌هایی از دلتنگی و تنهایی........

و باز تاریکی و هماغوشی دیرینه‌ی من و دل

باز هم همان قصه‌ی همیشگی

من و دلم

من می مانم او می رود ،من عاشق می شوم او می تپد ، من می خوانم او می گرید ، من می رنجم او می شکند ، او می خواند من مینویسم ، او می رود من می میرم ......

من او

او من

باز هم همان قصه‌ی همیشگی........

دلنوشته