۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

خواب شنی


رها شدم
خواب مرا با خود برد
به آسمان
به نوری در تاریکی
به دیدار


سلام ......

علیک سلام.........

ابهام

مرا می بینی؟

آری ، کویر بارانی !

و لبخند......


در سکوتی محض

در شب کویر

ستارگان در دل آسمان

به پیراهن سیاه پولک دوزی شده می ماندند

و هوش از سر آدم می ربودند

و دل را از دست

روی شنهای نرم مهتاب خورده

پاهایم چه کودکانه بازی می کردند

و دستانم سرشار از تمنای پر و خالی شدن از شن

سرد بود

اما من گرم شدم

خوابم عمیق تر شد

..................

یک ساعت و نیم گذشت

از خواب که پریدم

دستانم هنوز پر از شن بود

و چشمانم دوخته به آسمان و لبریز از ستاره.

لبخند هم بود

راستی ماه شب چندم بود؟

دلنوشته

۱ نظر:

آنکه میگویی بگو، لال میشود گفت...

سردی
ولی کنار تو
با شعله ها
هم نفسم

شبی کویری ام ولی
با تو
به بارون میرسم

... .