رها شدم
خواب مرا با خود برد
به آسمان
به نوری در تاریکی
به دیدار
خواب مرا با خود برد
به آسمان
به نوری در تاریکی
به دیدار
سلام ......
علیک سلام.........
ابهام
مرا می بینی؟
آری ، کویر بارانی !
و لبخند......
در سکوتی محض
در شب کویر
ستارگان در دل آسمان
به پیراهن سیاه پولک دوزی شده می ماندند
و هوش از سر آدم می ربودند
و دل را از دست
روی شنهای نرم مهتاب خورده
پاهایم چه کودکانه بازی می کردند
و دستانم سرشار از تمنای پر و خالی شدن از شن
سرد بود
اما من گرم شدم
خوابم عمیق تر شد
..................
یک ساعت و نیم گذشت
از خواب که پریدم
دستانم هنوز پر از شن بود
و چشمانم دوخته به آسمان و لبریز از ستاره.
لبخند هم بود
راستی ماه شب چندم بود؟
دلنوشته
۱ نظر:
سردی
ولی کنار تو
با شعله ها
هم نفسم
شبی کویری ام ولی
با تو
به بارون میرسم
... .
ارسال یک نظر