۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

ستاره‌ی غریب من


زیر رگبار گریه‌های سرد


زیر شلاق لحظه‌های تلخ


باز هم


ستاره‌ات به من رسید


چشمانش نه که شرجی بلکه طوفانی بود


و دلش


بی تاب اما خاموش


ستاره‌ وقف آسمان شده بود


آسمانت امشب لبریز از ستاره‌ بود


پرنده‌ها را کنار زدی


و به بلوغ آسمان رسیده‌ای


دیگر دیر نیست....


اکنون تو خود آسمانی....


میگویمت


بی دردی نیست تا دستانم را به او بسپرم


دردهای ناگفته اگر گفتنی بودند.....


آه اگر گفتنی بودند


دیگر درد نبودند


دردهایم فروختنی نیستند .


امشب


نفس هایم را به تو میدهم


تا درین شب غربت


غزل ساز تنهایی هایت شود


و با غبار دلت همنوا


دستانم نثار دستان یگانه‌ات


باشد که گهواره‌ شعرهایت شود


و شانه‌هایم تکیه‌گاهی برای غمهای ترت


اشکهایت را از روی گونه‌هایت با سرانگشتان شعرم میزدایم


بدون منت.....


آزاد میگویم


برایم ترانه بساز


با ضرباهنگ همیشگی آسمانت


تا هستی


تا هستم




میگویمت


تا پشت بام بلندترین برج


یا همان قله قاف


با تو میمانم


تو مرا یاری ده


زیر رگبار گریه‌های سرد


زیر شلاق لحظه‌های تلخ


باز هم


ستاره‌ات به من رسید


باز هم گریه‌ کردم


بی صدا


هق هق گریه‌هایم را با بالشم خفه کردم


میدانی که ، یاد گرفته‌ بودم...


باز هم به خوابت می آیم




.......................


ستاره‌ی غریب من


آرام میخوابم


تا اگر به خواب من آمدی ........







دلنوشته‌ش




۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

رها شو


و اینک تو را یافتم

در میان سایه‌هایی از ابهام و شک

در میان ماندن و رفتن

بر سر دوراهی تلخ

...

بگذار رها باشم

اسب سرکش دلم رام تو نخواهد شد

ما فرسنگها از هم دوریم

حتی راهمان یکی نیست

قصد تو اسارت است و من آزادم

.....

پایان راه را نمیبینی آیا؟

وقت اندک است

رها شو از هرچه هست و نیست

پر باز کن

اوج بگیر

نفس بکش

و

زندگی کن.

پایان راه نزدیکست.

دلنوشته

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

نوا


به دیدگانم بنگر ای گل ! ای مهربان!

نوای نیاز مرا از نگاهم بشنو

باشد که لبخندی بر لبانت بنشاند.

که لبخندت هزاران خورشید است

و بوسه‌هایت پاکتر از مهتاب

و دلت کودکانه‌ترین قصه‌هاست.

سخنانت پر از بوی بهار

که مرا مست هستی میکند.

نگاهت رنگین کمان هفت رنگ باغ بهشت

و چشمانت معصومیت کودکانه پر تردید

(دستانت آشتی ست ) دستانت آتش است

و( آغوشت اندک جایی است برای زیستن ، اندک جایی برای مردن.)

دلنوشته

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

میدانم


می بینمت که چگونه با آن چشمان معصوم از پشت چپرهای نیاز عاشقانه‌ات ، نگاه نجیبت را به او دوخته‌ای.

چشم به‌راه نیم نگاهی از سوی اویی هرچند سرد و بی روح.

نیازت را می بینم که به سان پرنده‌ای سرگشته در آسمان تمنای وصال بال میزند و به این سو و آن سو می پرد.

میدانم که سخت از نبودنش ، از رفتن نابهنگامش میترسی و نگران آن روزی که بی او به کنج عاشقانه دلت خیره شوی و جای خالیش را در دیدگانت با اشک پر کنی.

چه اتفاقی باید بیفتد تا ....

کلامی برافروز! هرچه باداباد.

دلنوشته