۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

تنها

دلم می خواهد ساعتها و حتی روزها در آغوشت آرام گیرم
چنان در تو غرق شوم که دلم برای زندگی تنگ شود
دلم می خواهد گیسوانم را به دستان نوازشگرت بسپارم
و به آرامی با سرانگشتانت هر تار گیسویم را چنان بنوازی
که ترنم موزون زندگی را با گوش جانم بشنوم
سر بر بالینت بگذارم و با عشق تمام ببویمت، ببوسمت
و در کنار تو به خوابی عمیق فرو روم
چنان که گویی هرگز نزیستە ام
آه که چقدر محتاج توام ای فراموشی!
اکنون من تو را به انتظار نشستەام
فراموشی !
فراموشی!
فراموشی!
دلنوشته

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

بی صدا

این تپش قلب یه روزی نفسمو می گیره
د.ن.

مسافر

غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن 
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز ،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف 
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد 
شنيده خواهد شد."
سهراب سپهری