۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم


کتێبێکم لە سەر تۆ نووسراوم
رۆژانی زوو وام ئەزانی ئەمانه هەمووی چیرۆکن
بەڵام کاتێک که تۆم ناسی
زانیم چیرۆک تۆیت و کتێب تۆیت و هۆنراوه تۆی
زانیم که عەشق شادی ناسینی تۆیه
زانیم بۆچی هەر له سەرەتاوه تۆم ئەناسی و
هەرگیز نامۆ نەبووی لەلام
چوونکه کاتێک که خووا عەشقی بۆ دڵی من دابەش دەکرد
به ناوی تۆوه بۆی نووسیم
کاتێک که خووا دڵی بۆ من درووست دەکرد
تۆ بی پێکەنینەوە چاووت بڕیبووه دەستەکانی خووا
بۆیه هێشتاش که ناوت ئەبەم ئۆقره ئەگرم
دڵم وەک گەڵای دارێک به ئارامی له سەر ئاودا دائەنیشێت
گەر بزانی چەن دڵخۆشم به بوونت
ئاخ گەر بزانی
________________________________________________________

کتابی هستم که در مورد تو نوشته شدەام
پیشترها فکر می کردم نوشتەهای این کتاب قصە و داستان اند
اما هنگامی که تو را شناختم
فهمیدم که قصه تویی، کتاب تویی و شعر تویی
فهمیدم که عشق، شادی شناختن توست
فهمیدم که چرا از همان ابتدا تو را می شناختم
و هرگز غریبه نبودی برایم
چون وقتی که خدا سهم عشق قلب مرا می داد
به اسم تو آنرا نوشت برایم
وقتی که خدا برای من قلب می ساخت
 تو با لبخندی به دستهای خدا چشم دوخته بودی
برای همین هنوز هم وقتی اسمت را می برم آرام می گیرم
و دلم چون برگی به آرامی روی آب می نشیند
اگر بدانی چقدر دلخوشم به بودنت
آه اگر بدانی
دلنوشته

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

حافظ سرود مجلس ما ذكر خير تست




 صوفی از پرتو مِی راز نهانی دانستگوهر هرکس از این لعل توانی دانست
قدر مجموعه‌ی گل، مرغ سحر داند و بسکه نه هر کو ورقی خواند معانی دانست!
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتادهبجز از عشق تو باقی، همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز اَبنای عوامْ اندیشممحتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست
دلبرْ آسایش ما مصلحت وقت ندیدور نه از جانب ما، دلْ نگرانی دانست
سنگ و گِل را کند از یمن نظر لعل و عقیقهر که قدر نفس باد یَمانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزیترسم این نکته به تحقیقْ ندانی دانست!
مِی بیاور که ننازد به گُلِ باغ جهانهر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیختز اثر تربیت آصف ثانی دانست

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

آخرین برگهای درخت در حال افتادن اند. بادی سوزناک به سردی هوا افزوده است.
می رفت، مقصدش انتهای خیابان بود، هرچند ساعت که طول بکشد، اما انگار زمان با او نمی آمد. ساعتها قدم زد. سه خانه بزرگ انتهای خیابان را به رخ می کشیدند. چه زود تمام شد این خیابان لعنتی!
وقت برگشتن  کفشهایش سنگین شده بود و قدمهایش کند و کندتر. انگار قلبش بود که پاهایش را به دنبالش می کشاند.تکەای از قلبش جا مانده بود آخر.
برف همه جا را پوشانده بود، آفتاب و برف اشکش را سرازیر کردە بودند. خندەدار است! چیزی که دوست داری اش به راحتی می گریاندت!
دوست داشت این خیابان انتهایی نداشت.  هیچگاه انگار نخواهد رسید، همیشه در حال بازگشتن است و یک نفر این را خوب می داند. اما نمی داند که روزی می آید که این خیابان هم انتهایی نداشته باشد.

دلنوشته


چند گامی بازگشتم
برف می‌بارید...
جای پاها تازه بود اما
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها دیده می‌شد، لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می‌شد ‌لیک
برف می‌بارید
برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید.
جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست.
"کمال الدین اسماعیل"