۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

آخرین برگهای درخت در حال افتادن اند. بادی سوزناک به سردی هوا افزوده است.
می رفت، مقصدش انتهای خیابان بود، هرچند ساعت که طول بکشد، اما انگار زمان با او نمی آمد. ساعتها قدم زد. سه خانه بزرگ انتهای خیابان را به رخ می کشیدند. چه زود تمام شد این خیابان لعنتی!
وقت برگشتن  کفشهایش سنگین شده بود و قدمهایش کند و کندتر. انگار قلبش بود که پاهایش را به دنبالش می کشاند.تکەای از قلبش جا مانده بود آخر.
برف همه جا را پوشانده بود، آفتاب و برف اشکش را سرازیر کردە بودند. خندەدار است! چیزی که دوست داری اش به راحتی می گریاندت!
دوست داشت این خیابان انتهایی نداشت.  هیچگاه انگار نخواهد رسید، همیشه در حال بازگشتن است و یک نفر این را خوب می داند. اما نمی داند که روزی می آید که این خیابان هم انتهایی نداشته باشد.

دلنوشته


چند گامی بازگشتم
برف می‌بارید...
جای پاها تازه بود اما
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها دیده می‌شد، لیک
برف می‌بارید
باز می‌گشتم
برف می‌بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می‌شد ‌لیک
برف می‌بارید
برف می‌بارید، می‌بارید، می‌بارید.
جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست.
"کمال الدین اسماعیل"

هیچ نظری موجود نیست: