۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

واژه‌ها


کاش می شد سکوت رو هم نوشت. کاش میشد لطافت یه لبخند آروم رو هم نوشت، کاش میشد با واژه‌ها نشون داد کجا داری لبخند تلخ می زنی و کجا دلخوری، کاش میشد فریاد رو نوشت، کاش می شد نشون داد وقتایی که دلت میخواد یه کوچولو قهر کنی و چیزی ننویسی، و بعدش با یه نگاه زیرزیرکی خنده‌ت میگیره و آشتی میکنی، عین بچه‌ها، رو هم نوشت. کاش میشد کودکی رو نوشت. کاش میشد این حس رو نوشت مثل وقتی که یکی بهت یه چیزی میگه و تو فقط دوست داری بهش یه نگاه معنی دار بکنی، کاش میشد نگاه رو هم نوشت. کاش میشد پرید تو آغوش واژه‌ها و یه دل سیر بارید، کاش میشد به راحتی نگاه به طرفت بفهمونی که منکه میفهمم تو چی میگی اما به روم نمیارم که نرنجی، یا حتی کاش میشد با کلمات هم نگاهی که رنگ دوست داشتنه رو خوند با اون برق مخصوصش که دل آدمو از جا میکنه.کاش میشد از واژه‌ها هم به راحتی آیکونهای یاهو مسنجر استفاده کرد.کاش میشد یه واژه‌هایی بودن که نیاز به توضیح نداشتن آخه گاهی توضیحت اونی نمیشه که دلت میخواست بگی.....کاش میشد نجوا رو نوشت.

آره راس میگی منکه همه‌شو گفتم، منکه باز راحت پریدم تو آغوش واژه‌ها، اما کاش میشد این قهر و آشتی ها رو این کودکانه‌ها رو این سکوت و فریادها رو این حس ها رو بدون وساطت واژه هم نوشت به راحتی یک نگاه از سر مهربونی یا از سر عشق.... کاش میشد دیوونگی رو هم نوشت.

دلنوشته

خاطره


ساعت شش صبح است و خواب لحظه‌ای به چشمم نیامده است هنوز، صدای تیک تاک ساعت در سکوت خانه می پیچد و افکار پراکنده‌ام را پریشان تر می کند. سکوت و خلوت شب را دوست دارم.

دلم تنگ است. دلم برای پشت بام خانه‌مان تنگ است، برای آن آسمان همیشه آبی با آن ستارگان فراوانش. برای یک لحظه‌ی دیگر لب حوض نشستن و پا در آب حوض انداختن ..... برای باغچه‌ی پر از نسترن و یاس ...... برای پدر ، برای مادر ....آه مادر......مادر مادر که دیگر نه او هست نه یاسی که مال او بود و نه دیگر باغچه‌ای و حوضی و نه دیگر خانه‌ای.........

اکنون فقط ما ماندیم و خاطره‌ها ، پدر ماند و تنهائی ها ، من ماندم و دلتنگی ها.

یادش به خیر زمانیکه بزرگترین دغدغه‌ام ترس از برملا شدن پچ پچ های نهانیم بود....

یادت به خیر ای دغدغه‌ی بیهوده !

یادش به خیر گلهای رز گاه به گاه پشت پنجره‌ی اتاقم و یادش به خیر انگوری که هنوز روی شاخه بود و مرا چه بیهوده و عبث غافلگیر کرد.......

میگن ارث ما از زندگی خاطره‌ست.....

دلنوشته

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

هذیان


و رسیدیم

بدانجا که چشم خدا منتظر ما بود

و صدای ساز بود و پنجره

و خانه‌ی کاهگلی و من

تو و خدا

ترانه و شعر

هزار شب گذشت

و من پر تنهاییم را تکاندم

بادی وزیدن گرفت

بغضم رها شد

و همدم باد و باران شدم

خوابم برد

خواب پرواز دیدم

و خورشید

که مرا در آغوش گرفت

و تب کردم

فریاد برآوردم اما

صدایم درنمی آمد

چشم که باز کردم

سایه‌سار شب روبرویم بود

مهتاب به من چشم دوخته بود

گفت هذیان می گویی

تب داری

گفتم شاید دلهره تبدارم کرده باشد

مهتاب خندید

دستی به گونه‌ام کشید

و بغضم را با خود برد به آسمان

و من آرام آرام به خواب رفتم

و سپیده دم که از خواب پریدم

هوا بارانی بود و گونه‌های سپیده‌دم خیس

..........

دلنوشته



۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

لبریز

آسمان ابریست
و من
میخواهم تهی شوم
از هر چه هست و نیست
و باز لبریز
از نو
و به زندگی بیاویزم دلم را
خودم را

خواهم که تهی شوم اکنون
از شادی و اندوه به هم پیوسته
و من میانشان شناور

و باز لبریز شوم از نو
دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

اولین یلدای بی تو

نازنینم!
یادت هست؟
یلدای سه سال پیش
با هم بودیم
در کنارت بودم
اکنون
جسمت اینجا نیست
اما هستی
بیشتر از همیشه
دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

به پاس آمدنت


همسفر رویایی!

اکنون

به پاس آمدنت

دلم را می سرایم

با اینکه چندی ست

خالی ست

لیک خوب می دانی

آمدنت

لبریزش می کند

نورت را بر رخسارم ببین

هرچند در حجابی سنگین

پنهان است.

پنهان است؟!

دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

برای دلم


بلد نیستم بخوانمت گویا

پس حقم همین است که بی تو باشم

چه می خواهی از من؟

به هر سازت رقصیده‌ام گاه و بیگاه

کمی با من باش

آنقدر تنهایم مگذار

روزی بی تو در این تنهایی ها خواهم مرد

بی تویی را تاب نمی آورم ، خوب می دانی

صدایم کن

مرا در آغوش بگیر و آرامم کن

ببین دستانم چه سردند

بغضم را حس کن

چشمان نمناکم را ببین

بی رحمی را از کی آموخته‌ای؟

دیوانه‌ی من!

دلکم!

تنهایم مگذار خدا را

دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

برای شاملو


دفترت را که دیدم

هوای دلم تازه شد

و شتابان به پابوس خیال رفتم

گفتی در خاموشی هزار سخن است

آری هست

و من روزی خاموش می شوم

تا هزاران سخنم را بگویم

همچنانکه کسی در خاموشی اش با من سخن می گوید
و می گریزد

و من می مانم حیران

می ایستم
با شوق

با گونه‌هایی سرخ

............

آری آری

همچنانکه گفته‌ای پیشتر:

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره‌ی گریان در تمنای من

و

عشق را ای کاش زبان سخن بود
..................

و من را نیز ای کاش

مجال تمنا...........

دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

سیب


آنقدر لبریزم که حرفم نمی آید شعرم نمی آید

فقط سکوت می خواهم

فکر می خواهم

دلهره‌ مرا سر می کشد

آرامش می خواهم

شادم

اما نگران

سیبی که به من دادی سببم شد

***************

بمان

دلنوشته




۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

پروانه‌ام برای تو


نه به یکباره‌ ویرانش می کنی

نه نغمه‌ای سرمی دهی اش

در برزخی اینچنین شیرین و سنگین ، بوده‌ای هرگز؟

جرات کن برهانم

این دل دل شاعرانه‌ات

این فروتنی عارفانه‌ات

می کشد روزی

................

خیالی نیست

پروا مکن بکش

وصیتنامه‌ام را برای آنروز

با دل نوشته‌ام

میراثم برای تو پروانه‌ای ست

که شاید گرانبهاتر از بودنم باشدت.

دلنوشته

گندمزار


دلم هوای بودن تو گندمزاری رو کرده که باد گندمهاش رو می رقصونه و یاد منو باز هوایی تو می کنه ، هوایی اینکه برای چندمین بار اهلی دلی بشم که خدا رو می فهمه.





دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

خوش اومدی


مامان شهلا به دل بیان خوش اومدی ..........خییییییییییییییییلییییییییییییی دلم شادمانه الان

شاید




حرفهای نگفته‌ام را


می گویم


روزی


شبی


زمانی


شاید


........



می شنوم


موسیقی ات را .


سکوت می کنم .


زمزمه میکنم


دلنوشته‌هایم را .


لبخند می زنم .


دلم گرم می شود


گر می گیرد


............


یادت هست گفتم می ترسم؟


هنوز هم می ترسم


می ترسم برنجی بترسی بگریزی نمانی


.....................


چگونه بگویم


که دستم گرم شود


که صورتم خنک شود


که دلم آرام گیرد


و تو از دستم نروی


...........................


بسیارند


حرفهای نگفته‌ام


میگویمت روزی


شبی


زمانی


جایی


شاید



دلنوشته

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

خلسه


وضوی نشکسته‌ام را

تازه می کنم باز

خلسه‌ی صدای دف

پروازم می دهد

برسر سجاده‌ی عشقت

به سجده‌ای هزار ساله می روم

بغضم می میرد

و من باز زنده می شوم

دلنوشته

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

من همانم ....


هنوز هم در دشت رویا هستم با پاهای برهنه روی سبزه‌های نمناک باران خورده . شبنم می نوشم و می دوم و فریاد شادی سر می دهم و کودکانه می خندم و از سر شوق با آب برکه بازی می کنم و به آسمان آبی خیره می شوم و ذهنم را درگیر ابرها می کنم و دلم لبخند می زند. هنوز هم در انتظار باران هستم تا ببارد و چون مهر خدا پوستم را نوازش کند و مرا به اوج ببرد. هنوز هم بیتاب و بیقرار همان کلبه‌ی چوبی هستم که پنجره‌اش رو به دشت رویا باز می شود و من همیشه دم همان پنجره منتظر آمدن کسی هستم "کسی که مثل هیچکس نیست"

هنوز هم دلم میخواهد بدوم تا پای همان کوه بلند وآن درخت کنار برکه که چه شبها گوش فرا داد به شازده‌ کوچولو و روباه و گل سرخ. دلم خنده میخواهد، دلم گریه می خواهد، دلم دویدن و باران و رنگین کمان میخواهد، دلم سبزه‌ی باران خورده میخواهد............درخت چشم انتظار است عجله کن فرصت از دست می رود...... 1 ، 2 ، 3

دلنوشته

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

زمزمه


زیر لب زمزمه‌ای کردی

یا که در دل آرام

.......


حجم اتاق آنقدر کوچک شد

که به آسمان رسیدم

رفتم تا خود خدا

.........

تو کجایی؟


دلنوشته



۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

پژواک


صدایت می زنم

کوه بازمی گرداند صدایم را

پژواک صدا صدا صدا

در میان صداهای رفته

و بازآمده

پی نام تو میگردم
پرشور، سرگردان، بی تاب......

گم کرده‌ام نشانی ات را ؟!

یا که شاید دیگر ، برجای نمی گذاری نشانی از خود ؟

دیوانه‌ام آیا ؟

آری ، هستم

گفته‌ام بارها

و میدانم پژواک دیوانگی هایم روزی

سرگردان تر میکند مرا، تورا

شوقهایم را پاسخی

تاب بی دلی ات نیست مرا

مزه‌ی بهار می دهی بهار

باران، باران ، باران


دلنوشته

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

انگار....


سوار بر بال رویاها

به دوردستهای شعر

می سپارمت

انگار قصه‌ی تو و دل من

حکایت تابستان و تگرگ

حکایت شب شراب و بامداد خمار

است

دلنوشته‌

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

خواب شنی


رها شدم
خواب مرا با خود برد
به آسمان
به نوری در تاریکی
به دیدار


سلام ......

علیک سلام.........

ابهام

مرا می بینی؟

آری ، کویر بارانی !

و لبخند......


در سکوتی محض

در شب کویر

ستارگان در دل آسمان

به پیراهن سیاه پولک دوزی شده می ماندند

و هوش از سر آدم می ربودند

و دل را از دست

روی شنهای نرم مهتاب خورده

پاهایم چه کودکانه بازی می کردند

و دستانم سرشار از تمنای پر و خالی شدن از شن

سرد بود

اما من گرم شدم

خوابم عمیق تر شد

..................

یک ساعت و نیم گذشت

از خواب که پریدم

دستانم هنوز پر از شن بود

و چشمانم دوخته به آسمان و لبریز از ستاره.

لبخند هم بود

راستی ماه شب چندم بود؟

دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کافی


چشمهایم را بستم
تا پنهان شدنت را نبینم
1 , 2, 3 ... 10
هزاران 10
و تو
هنوز نگفتی بیا

.................................

پشت سرت ایستادم

در سکوتی محض

و نگاهت میکردم

صبرت را

اشتیاقت را

تردید بیشتر از اشتیاقت را

منتظر بودم که شمارشت تمام شود و برگردی

میخواستم همینکه برگشتی بگویمت بیا

و تو غافلگیر شوی

و چشمانت برق بزند

............

چشمهایت را بستی
تا من پنهان شوم

و شمردی

1 , 2, 3 ... 10
هزاران 10

.......................
برگرد

خواهش میکنم

من پنهان نشده‌ام

اینجا ایستاده‌ام

درست پشت سرت

فقط کافیست چشمانت را باز کنی

فقط کافیست

فقط..........

کافی .......

دیگر کافیست

قسمت اولش رو یه دوست برام فرستاد و بقیه‌ش رو هم دلم

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

غفلت


بشکن سکوت سرد زمانه را

بنگر به عاطفه خشکيده زمين

ما را به دل رافت و عشقي جلاله بود

تند بادي وزيد

و بر انبوه بيکرانه محبتمان تاختن گرفت

در هاج و واج کوچه هاي غربت اين شهر يخ زده

ديگر از ايثار فرزندان عشق

چيزي نمانده بود

و مردم غريبانه و نا شناس

بر روي هم تيغ مي کشيدند

گويي براي قافله

ديگر سالاري نمانده است

با غفلتي از گذشته پر عاطفه

بغض گلويمان را به رخ هم مي کشيم

و بر ابروي هم پنجه مي کشيم

و همه قرآن را به تاراج مي بريم

رحیم احمدی

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

یه‌که‌مین جار


گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که ئاوا خۆتم لێ ئه‌تا‌کێنی

چاوم لێ که چاوه‌کانم به مۆسیقای

عه‌شقی تۆوه سه‌ما ئه‌که‌ن

نا پێم مه‌ڵێ نایانبینی

باشت ئه‌ناسم

ئه‌زانم هه‌ر هه‌ناسه‌یه‌ک و

هه‌ر ئاخێک هه‌ڵکێشرێ

شێوه‌ی ئه‌که‌ی

های له‌ ئه‌وپه‌ڕی هه‌سته‌وه‌

باشت ئه‌ناسم

......

دڵم له‌ چاوه‌کانمه‌وه‌

دڵم له‌ هۆنراوه‌کانمه‌وه‌

بانگت ئه‌کات

نا پێم مه‌ڵێ که نایبینی

گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که هۆره‌ی رۆیشتنم بۆ ئه‌ڵێی

ئه‌گه‌ر نیازت رۆیشتن بوو

بۆچی هاتی دڵمت له‌رزاند؟

بۆچی وا به‌ په‌له‌ ئه‌ڕۆی؟

خۆ من زیاتر له بوونت

هیچم ناوێ

به‌س له‌ لام به له خیاڵما ده‌ستی دڵم بگره‌

با پێکه‌نین له ئامێزم بگرێ و گریانیش با لێم بتۆرێ

بڕوانه گیانه‌که‌م بڕوانه

که ته‌نها به‌ خه‌یاڵی تۆوه

له‌ ناو ئاسمانی شینی خۆشه‌ویستی دا

وه‌ک په‌پوله سه‌ما ئه‌که‌م

هه‌ر به ته‌نیا

.....

مه‌گه‌ر نه‌تووت ته‌نها بۆ ساتێکیش بووه

به ته‌واوی هه‌ست و گیانت

بیرێکم لێ بکه‌ره‌وه‌؟

ئه‌وه‌ منم له‌وپه‌ڕی هه‌سته‌کانمه‌وه‌

روژانێکه کارم ئه‌وه‌یه‌: بیرکه‌مه‌وه‌.....

باش ئه‌زانی له‌ چاوه‌ڕوانی بێ ئومێد

زۆر بێزارم

.......

له‌ چی ئه‌ترسی گیانی من؟

بۆچی وا ره‌نگزه‌رد هه‌ڵگه‌ڕای؟

خۆشه‌ویستی من ساکاره

ته‌نها یادێک

چاوه‌ڕوانیه‌ک و بزه‌یه‌ک

بۆ من به‌سه‌

تا چه‌پک چه‌پک هۆنراوه‌ی خه‌یاڵاویت بۆ بنێرم

تۆیش له‌ پانتایی خه‌یاڵما

وه‌کو مناڵێکی ئێسک سوکی

زۆر شۆخ و شه‌نگ

به‌یان تا شه‌و

شه‌و تا به‌یان

هه‌ر گه‌مه‌ بکه

...........

ده پێم بڵێ

گوناهی من ئه‌بێ چی بێ؟

که ئاوا بێ ره‌حمانه

هه‌ستت له‌ من دائه‌شاری؟

ده‌ پێم بڵێ

با شک نه‌که‌م به متمانه‌ی دڵ و هه‌ستم

ئه‌گه‌ر تۆیش تامه‌زرۆی هه‌سته‌کانمی

ده‌ پێم بڵێ با بۆ یه‌که‌مین جار پێت بڵێم

ئازیزه‌که‌م خۆشم ده‌وێی

ئه‌گه‌ریش نا، هه‌ر پێم بڵێ

با بۆ دواجار

پێت بڵێم

خۆشم ویستیت و نه‌تزانی

دلنوشته (اولین شعر به زبان مادری)

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

کودکی


چندان که باید شاد نیستم

دلم برای کودکی هایم تنگ تنگ است

دلم لک زده است برای ساعتی از ته دل خندیدن

برای ساعتی آرام گرفتن

برای ساعتی بی غم بودن

دلم برای کودکی هایم تنگ تنگ است

دلنوشته

جنبش نخستین


سالها پیش در چنین روزی چند نفر منتظر آمدنم بودند، شاد اما نگران. تا روزیکه آمدم ، تا روزیکه مادرم آن نازنین فرشته مرا به دنیا آورد. روزیکه خدا به من زندگی بخشید تا بلکه باری از دوش زمین بردارم. روزیکه خدا اشکهای مرا با مهر مادرم و عشق پدرم درآمیخت و دلهای مهربان خواهرانم را شاد کرد تا بلکه زمانی من نیز شادی بخش آنها باشم با بنا نهادن اندیشه‌ای برتر و فراتر از خود.

جنبش نخستینم آغاز شد، بی آنکه خود بدانم. لیک باید واپسین دم را انتظار بکشم با دلی آکنده از عشق و امید و کوله‌باری پر. چرا که دلی که در سینه‌ام می تپد یادگار عشقی بی پایان است.

از آمدنم خرسندم چرا که به هدفی والا می اندیشم ، اما اکنون دلم کمی غمگین است چرا که فرشته‌ام دگر پیشم نیست. غمگینم چون هنوز کامل نشده‌ام که بدانم او کجاست و چگونه میتوانم نبودنش در این روز را تاب بیاورم. غمگینم چون دلم برایش تنگ است. هر سال در چنین روزی صدایش و بودنش بهترین هدیه‌ام بود.غمگینم چرا که امسال این هدیه را ندارم. غمگینم چرا که امسال برای اولین بار گوشه‌ای از دلم زخم است.

اما باز خرسندم که تکه‌های دیگر دلم سالم هستند و مرهم زخم عمیق دل غمگینم ...

باز خرسندم که اگر مادر بهتر از برگ درختم نیست ، پدر استوار و مهربانم هست ، خواهران فرشته‌ خویم هستند. خدا را سپاس می گویم که دلهای پاکی هستند که لحظه لحظه بودنشان تسلی بخش زخم کاری دلم است.

خدا را سپاس می گویم که چیزی به نام عشق در دلم رویانده که بودنش برایم خود زندگیست.

خدا را سپاس می گویم که هر لحظه مرا به هدف والایم نزدیک و نزدیکتر می سازد.

خدای مهربانم سپاس که مرا آفریدی . همیشه با من بمان . بی تو هیچم.

دلنوشته


۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

ببار


لحظه‌ لحظه‌هایی فراتر از ساعت

فراتر از روز

اندیشیده‌ام

با دل

با احساس

آن که شک می کرد احساس بود

وانکه می لرزید دل

تو رازت را می گویی......

بیشتر از هرکس

روشنتر از خورشید

پس بگذر

همچون باد

و بمان چون نسیم

چون بوی باران

خیالم را نمناک کن

همچنانکه چشمان دلم را......

دلنوشته



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

رها


مرا بازرهانیدی

ازآنچه که

خود توان بازرهانیدنش نداشتم

دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

همان قصه‌ی همیشگی


روز ردای زرین خود را به خورشید داد تا آنرا در گنجه‌ای که پشت کوههاست بگذارد تا غبار نگیرد و شب لباس نقره‌ای ماه را بر تن کند و سر برآرد.

تا مهتاب، این دل را خلوتی و جامی و شعری به ارمغان آورد، تا باز در کوچه پس کوچه‌های احساس صدای قدمهای آرام و سنگینش به گوش برسد با زمزمه‌هایی از دلتنگی و تنهایی........

و باز تاریکی و هماغوشی دیرینه‌ی من و دل

باز هم همان قصه‌ی همیشگی

من و دلم

من می مانم او می رود ،من عاشق می شوم او می تپد ، من می خوانم او می گرید ، من می رنجم او می شکند ، او می خواند من مینویسم ، او می رود من می میرم ......

من او

او من

باز هم همان قصه‌ی همیشگی........

دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

از دوست به دوست


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند چون این کارِ ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است. فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم. ..........

ویکتور هوگو

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

شادمانه


کاش می دانستم راز پنهان

آن چشمان معصوم را

که پشت هزاران لبخند

ابرهای دلتنگی

آسمان شعرش را پوشانده‌اند

آری

کاش می دانستم راز غمگین آن چشمان در پشت کدامین ابر پنهان است........


دلنوشته
تقدیم به شادمانه‌ی خودم که همیشه شادمانه میخواهمش

خواب


خواب می بینم

دستان مهربانت را

بر شانه‌های لرزان دلتنگی ام می نهی

و گیسوان سیاه غم را از روی پیشانی ملتهبم

با انگشتانت کنار میزنی

ناگاه نوری به چشمانم می تابد

از خواب می پرم

هراسان می جویمت

نیستی

کجایی؟

ای مهتاب شبهای دلتنگی و غم

دلم تنگ است

می بینی؟


دلم سخت تنگ است

سنگین است

بی تو چگونه تاب بیاورمش؟


دلنوشته

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

تو به من بیاموز


پی تو می گردم درون واژه‌ها

بهتر بگویم

پی واژه‌ای می گردم برای گفتن از تو

در هرجا در هر آن

سطر به سطر واژه به واژه

تورا می یابم اما

نمی توانم بنویسمت

تو هستی اما

نمی یابمت

آغوش پر از مهرت حس کردنیست اما

نمی توانم در آغوشت بگیرم

واژه‌ها را به کناری می نهم

تا فقط تو بمانی

فقط خود خودت

تو به من بیاموز که چگونه ساز زندگی را خوش آهنگ بنوازم

آنچنانکه تو نواختی

تو به من بیاموز که چگونه بنویسمت

چنانکه به دیگران آموختی که بنویسند "آب ، بابا"

به من نیز بیاموز " مادر"

دلنوشته




۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

از این شاخه به اون شاخه!


خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.

تا حالا چند تا گل بو کردی؟ چه حالی میده چشماتو ببندی و یه گل رو با تمام وجودت بو کنی جوریکه دیگه دلت نخواد نفس آغشته به بوی گل رو از توی ریه‌هات بدی بیرون.

آخ که چه‌قدر دلم آرامش میخواد. آخ که چه‌قدر دلم برای اون سالهای دور تنگ شده ، اون وقتهایی که بزرگترین دغدغه‌م این بود که فردا که از خواب پا میشم آدم برفیم آب شده باشه.

دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم .......

دلم میخواد همه‌ی حرفهای دلمو بنویسم ، همین امشب ، اما اینقدر حرفهام زیادن که نمیتونم بهشون نظم بدم و درست و حسابی بیارمشون روی کاغذ.

امشب باز رفتم سراغ عشق قدیمی و دوست داشتنیم شازده‌ کوچولو. وای که چه‌قدر همیشه دلم میخواست شازده‌ای باشم. هنوز هم دلم میخواد و همه‌ی تلاشم هنوز همینه . باز امشب یه چیز تازه ازش یاد گرفتم : " اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»"

شازده چه‌قدر حرفهات خوبه. چه‌ خوبه شازده‌ای بودن.

چه‌قدر با همه خوب برخورد کردی ، همه‌شون برات عجیب بودن اما بهشون احترام گذاشتی.

منم از این رفتارت باز مثل همیشه درس می گیرم و با همه‌ی گیج شدنهام باز هم به طرز فکرش احترام میذارم و چیزی نمیگم.

برای امشب دیگه بسته ، به اندازه‌ی تمام عمرم ناگفتنی دارم که اگه بخوام بگم ......

دلنوشته



۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

.....

مامان میشه امشب بیایی پیشم؟ یه دنیا باهات حرف دارم......... قد دلتنگی نبودنت . قد سختی رفتنت . قد دلم ....مامانی یا تو بیا یا .......

سلام



سلام دلم


حالت خوبه؟


چرا اینجوری نگام میکنی؟ آره میدونم سوالم بی مورد بود. میدونم خوبی اما هنوز گرفته‌ای. میدونم هنوز گیجی. اما ... قرار شده قوی باشی. قول دادی ، مگه نه؟ پس یه کم آروم باش. به خاطر دلت به خاطر کسی که بهش قول داده‌ بودی که قوی باشی و همیشه لبخند بزنی. میدونم که برات سخته. میدونم توقع خیلی زیادیه که تو اوج این غم بیرحم و لعنتی مجبورت کنم که بخندی و خم به ابرو نیاری. اما تو سخت تر از اینهاش رو هم تاب آوردی. یادت رفته؟ هنوز خیلی ازش نگذشته، هنوز جای زخمش هست هنوز از زخمی که فروردین به دلت خورد داره خون میچکه اما تو که غم به اون بزرگی رو تاب آوردی ، حالا چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ توروخدا یه کم آروم باش. به خدا توکل کن. دعا کن . دعا کن که همه‌ش یه سوءتفاهم زشت و پلشت باشه. خواهش میکنم دیگه اینقدر ضجه نزن تا منم اینقدر بغض نکنم. چشمام داره میسوزه اینقدر به گریه‌م انداختی. بسته دیگه. خسته نشدی؟


باز چیه؟

آره راس میگی ، من که جای تو نیستم ، شاید اگه یکی دیگه جای تو بود بدتر از اینی بود که تو الان هستی، میدونم ، حق داری. ولی سعی کن. سعی کن که قویتر باشی . اینجوری بهتر میتونی فکر کنی و تصمیم بگیری. اینقدر یه گوشه کز نکن پاشو یه نفس عمیق بکش و رو کن به خدا و ازش بخواه که کمکت کنه. اگه نمیتونی به کسی چیزی بگی، به خدای مهربون که میتونی بگی. مگه نه؟ پس به خاطر همه‌ی دلهایی که دوستت دارن بازهم قوی باش تا منم کمی آروم بشم.......

دلنوشته

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

چرا؟


دلم تنگ است

میدانم

اما

سکوت می کنم

لب از لب بگشایم

خیلی چیزها میشکند

سکوتم

بغض سنگینم

غرور بلورینمان......

اینها که بشکنند

تو هم می شکنی

تویی که اسطوره‌ای

تویی که اکنون بیش از پیش شکننده‌ای

این راز سنگین را

بر روی شانه‌های نازک و لرزان دلم می نهم

و آنرا تنهایی به دوش می کشم

تنهای تنها

تا بغضم نشکند

تا تو نشکنی

تا ما نشکنیم

سکوتی میکنم سنگین تر از مرگ

به درازای زندگی

چیزی از من نپرس

این غم سراپای دلم را فرا گرفته است

اما

از آن من نیست

امانت است

بر دوش دلم

گیجم و ساکت

همین........

فقط نپرس چرا......

دلنوشته

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

ترجمه متن آهنگ زیبای رفعت ال رومان

تو نمی توانی بفهمی چه ها میکشم
از نبودنت محبوب من
سوال هایی که تمامی ندارند، شبی که بسیار درازست
آن اندیشه ها ،دل شکستگی ها
تو ، سهم بزرگ جوانی من تو، مفهوم جوانی منی
ما چه چیز هایی را که باهم زندگی نکردیم
مانند یک کتاب رمان قطور
لحظه رفتن تو
دیوانه می شوم
نمی توانم آرامش داشته باشم
دپرس می شوم و دلم میگیرد
و تو نمیدانی دیگر چه ها که بر من میرود
ببین چه میگویم ، پنهان نمی کنم از تو
بی تو زندگی برایم سخت است
هر لحظه در قلب منی هر لحظه در دل منی
ترا دوست دارم، دوست دارمت
بی تو زندگی نمی توانم، بی تو هیچم
بی تو زندگی برایم سخت است
هر لحظه در قلب منی هر لحظه در دل منی
و ان لحظه فرا می رسد
آن لحظه ای که نمی توانم زنده بمانم
کدام حال ترا از همه بیشتر دوست دارم؟
میدانی محبوب من؟
کمی که مینوشی و سرت گیج میرود
و وقتی آن حالت رو به من توضیح میدهی
و بعد که به چشم هم خیره میشویم
شادمانی که در چشمانت هست
و بعد که در آغوشم میگیری و می پرسی
که چقدر ترا دوست دارم
از لحظه رفتنت جسارتم به پایان میرسد
و اهداف و آرزو هایم به دور دست ها می پرند
سوالها یم تمام نمی شود و دل تنگیم آرام نمی گیرد
آن اندیشه ها ،دل شکستگی ها ....
ببین چه میگویم.....

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

دوستت دارم


Sen bilemezsin ne çektiriyor

Yokluğun bana sevgilim

Bitmez sorular uzar geceler

O düşünceler üzüntüler

Sen gençliğimin büyük parçası

Sen gençliğimin anlamı

Biz neler neler yaşadık beraber

Kalın bir roman kitap gibi

Sen gittiğin an

Çaresiz kalım aklım karışır

Rahat edemem

Moralim bozulur canım sıkılır

Sen bilemezsin daha neler

Bak ne diyorum gizlemiyorum

Sensiz yaşamak zor geliyor bana

Her an içimdesin her an kalbimdesin

Seni seviyorum seviyorum

Sensiz yaşayamam sensiz hiç olamam

Sensiz yaşamak zor geliyor bana

Her an içimdesin her an kalbimdesin
Seni seviyorum seviyorum

Ve o an gelirde

İşte o an ben yaşıyamam

Hangi yönünü çok seviyorum

Biliyormusun sevgilim

Biraz içince başın dönünce

Anlatınca bana o halini

Sonra dalınca derin bakışınca

Gözlerindeki o sevinç

Bana sarılınca sonra sorunca

Ne kadar seni sevdiğimi

Sen gittiğin an biter cesaretim

Uzar hedeflerim hayallerim

Bitmez sorular dinmez kederim

O düşünceler üzüntüler

Bak ne diyorum....

اینم آهنگی که‌ توی وبلاگمه یه آهنگ زیبا با صدای دلنشین رفعت ال رومان خواننده‌ی ترک

معنیشم به زودی می نویسم


آسمان


نگاهم را به آسمان گره میزنم

ستاره‌هایش به من چشمک می زنند

و شهاب هایش لبخند

توگویی آسمان صورت یار است

یا که یار در آسمان است

تو گویی آسمان خود اوست

که اینچنین وقف تماشایش شده‌ام

که می خواهم در او اوج بگیرم و تا عمقش پرواز کنم

تا

دلم

دمی

بیارامد.

دلنوشته

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

مستی


اکنون مستم

نه از شراب

که از حضور گرم تو

اکنون مستم

نه از شادی

که از غم عشق فراوانت

اکنون مستم

مست تو، مست دل، مست عشق،

مست تر از هر شراب نابی

با شراب محسور کننده‌ی عاشقانه‌هایت

حرفی بزن

مست ترم کن

تا اوج بگیرم

تا به‌ پرواز درآیم

تا ببینی که عشقت به کدامین آسمانم میبرد

تا ببینی که درون دشت رویا چه سبکبال می دوم

می دوم و می خوانم

برای تو

برای عشقت

برای دلم

برای دلت

حرفی بزن ، مستم کن
دلنوشته

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آشنا


عشقت واژه‌هایم را به آغوش میکشد و پریشانی موهای خیالم را با سرانگشتانش شانه میکند. چه‌قدر آشنایی، انگار سالهاست میشناسمت. ای آسمان پرستاره‌! ای آرامش دلتنگیهایم! دستانت پر از مهرند و آشتی و چشمانت لبریز عطوفت. چشمه‌ی جوشان عشقت گونه‌هایم را به آتش میکشد و بی تابی هایت راه نفسم را می بندد و سخنانت شوق زندگی را در من صد چندان می کند.

دلنوشته

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

پایان آرزوها


تو گفتی پایان آرزوهایت

کلبه و آتش است

شبی تا صبح

و دل و دست

من اما پایان آرزوهایم

ابدیت آرزوهای توست

دلنوشته

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

باران دلم


من همه دلم را به ابرها

سپرده‌ام

تا بارانش بر زمینت ببارد

تا چون باغ بهاری

شاداب گردی

تا با هوایت

هر مسافر عاشقی را

جان تازه‌ای بخشی

با باران دلم

با هوای دلت

تمامی احساسم را

به ابرها سپرده‌ام

تا با آذرخشی

فریاد برآرد

بمان

دلنوشته




۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

آوای دلم


قلبم صدایت میزند بشنو تو آوای دلم

با شعر خواهم گویمت بانگ تمنای دلم

این دل فدای عشق توست وز شوق تو می آرمد

گر اندکی دوست داریش، مشکن تو مینای دلم

سر بر درون خاک غم ، افتاده‌ بود او گوشه‌ای

محزون و تنها و ملول، افسرده بود شیدا دلم

تا آمدی و قطره‌ای مهر و محبت دادیش

سر برآورد از گل و چون گل جوانه زد دلم

دلنوشته


۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

شوق


یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی

چه رهاورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز

چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز

فروغ فرخزاد

آینه


مث آينه اي شكسته رو زمينم
حالا بهتر مي تونم تو رو ببينم
حالا من هزار تا دل هزار تا دستم
حالا من هزار تا آغوشِ ِشكسته م
حالا تكرار مي شه چشمات توي چشمام
حالا اندازه ي دنيا تو رو مي خوام
حالا چن هزار دليل تازه دارم
كه چشامُ از چشات بر نمي دارم
حالا هر دقيقه دارم از تو سهمي
تو بايد شكسته باشي تا بفهمي
نگو با هميم براي آخرين بار
ديگه دنياي ما تكرار مي شه هر بار

عبدالجبار کاکایی

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

باشد برای بعد....


احساساتم را خاک نکن

من از میان ستاره‌های عشق آمده‌ام

پی مهر میگردم

آن هنگام که مشتاقانه پا بدین دیار گذاشتم

به شوق دیدار دوست

چه چیزها که ندیدم

و خیالم هنوز

در شعله‌ی عشق آن پروانه می سوزد

که برای گلش جان داد

هنوز مبهوت آن ماهیم

که دلش را در حبابی گذاشته بود

و به گرد آن میچرخید

هنوز لبریز از آن دستانی هستم که اسیر مرزها بودند

هنوز ترس بوسه‌ی عاشقانه‌ی پرستو

در دلم مانده

و دل نازک آن دخترک کوچک

که در دفتر سنتهای کهن

به صلیب کشیده شده بود

رابطه‌ها پنهانند

اندیشه‌ها مدفون

و چراغها خاموش

باید در سکوت به بارش آرام برف خیره ماند

بدون آنکه به فکر آدمک برفی بود

باید مهربان بود

اما از عشق چیزی نباید گفت

باید فرشته بود

اما خوبی چه معنی دارد

باید همه چیز را به بعد موکول کرد

حال فقط باید خوب بود و موهوم

انگار تا پایان تو قرنها زمان هست

همه‌چیز باشد برای بعد

من، تو، عشق

...........

و دلتنگیهایم .....

دلتنگیهایم همه از بی عشقی ست

دل تنگ من تشنه‌ است

میفهمی؟ تشنه

کسی جرعه‌ای عشق بدهد تا بنوشد

تشنه‌ام

چرا کسی نمیفهمد؟

چرا همه مبهوتند؟

چرا از عشق که میگویم

رنگ از رخسارها میپرد؟

و دستها می مانند از نوازش

از دیارتان خسته‌ شده‌ام دیگر

کاش هرگز پا بدینجا نمیگذاشتم

روباه اهلی راست میگفت که همیشه یک پای بساط لنگ است

ای آدمیان سنگی

چرا مرا به توقف وامی دارید؟

من به چهار آخشیج ایمان دارم

آب جاری میشود

باد میوزد

آتش گرم میکند و روشن

و خاک میرویاند

من جرا توقف کنم؟

میخواهم بروم

باید که بروم تا نمیرم

راه سختی در پیش دارم

وقت اندک است

باید همین اکنون بروم

نمیخواهم دیر برسم.........

دلنوشته






۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

نسیم بارانی


به رنگ شب آغشته‌ام می کنی

شبی مهتابی

پس از باران

با نسیمی خنک

که هرچه ناپاکیست شسته

و هرچه پلشتیست زدوده

ای آینه‌ی تمام نمای مهربانی!

در هوایت نفس کشیدن چه زیباست

سکوت میکنم

مبادا

شب عمیق رویای بلوریم بشکند


مبادا

دلم از خواب بپرد و دیگر هیچگاه

خوابش نبرد.

دلنوشته


۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

آسوده خاطرم



آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

سعدی

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

نقاشی


مثل بچه‌ مهدکودکیها عکستو روی پتو نقاشی میکنم با چشمهایی بزرگ و مژه‌هایی بلند و یه لب خندون ، اما یه دل بزرگ که بیشتر نقاشیمو در بر میگیره . بهش نگاه میکنم ، چه‌قدر شبیه خودته مامانی ، بغلش میکنم انگار واقعن توی بغلتم ، گریه‌م میگیره و یه دل سیر میبارم ، برای اینکه هر لحظه که بهت فکر میکنم ، دلم آتیش میگیره و میفهمم که بی مامانی چه‌قدر سخته...... کاش هیچوقت هیچ کسی بی مامان نشه .میدونم آرزویی محاله اما .....
مامانم دوستت دارم بهت نیاز دارم.توروخدا تنهام نذار.

دلنوشته

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

ماندگار








خیلی خوابم می آید، دراز میکشم ، سرم را بر روی بالش میگذارم و چشمانم را میبندم تا کمی بخوابم . چشم که برهم می نهم ، باز هم صورت نازت در برابر دیدگانم نمایان میشود با آن نگاه پر از حرفت ، با آن چشم پر از خونت.



نمیدانم به کدامین گناه اینچنین غرق به خون گشتی ، پی چه بودی که چنین تاوان سنگینی را پس دادی.



آن شبی که برای اولین بار دیدمت نیز خواب از چشمانم ربودی ، یادت هست ؟



میدانی ندا از آنروز که تورا شناختم ، گاهی با خودم میگویم خوش به حالت که چه خوب رفتی ، چه سرخ رفتی ، چه پررنگ رفتی. کاش من هم روزی مثل تو میتوانستم بروم و با رفتنم دنیایی را تکان دهم و از خواب غفلت بیدار کنم.



نازنینم ! کاش میدانستم وقتی که به دوربین خیره شده بودی ، همانی را در دل داشتی که من فهمیدم؟ انگار با نگاهت از من، از ما ، از دنیا می خواستی که نگذاریم خونت پایمال شود ، می خواستی که هیچگاه آرام پرپر شدنت را فراموش نکنیم. منکه از نگاه پر تمنایت اینرا خواندم و هرگز از یادت نخواهم برد.



هنوز هم نگاهم به نگاهت گره‌ خورده است ندا . هنوز هم دلم غرق در خون سرخ و پاک روی صورتت است.



ندای زیبا! با پرپرشدنت دل جهانیان را به‌درد آوردی ، اما بدان عزیزم که برای نسل خودت و چه بسا نسلهای بعدی نیز اسطوره شدی. بدان که اگر یک ندا از پدر و مادرش گرفته شد ، هزاران هزار ندا ساخته شد.



نمیدانم آنکه هراسان فریاد میزد ندا بمان ، پدرت بود یا استادت ، اما فرقی نمیکند ، میخواهم به او بگویم که ندا ماند .



او گفت نترس و تو نترسیده بودی ، او گفت بمان و تو ماندی .



تو سرخ و گلگون شدی و سبز ماندی . آسوده بخواب ای بزرگ شهید کوچک! ای ماندگار! ای زیبا!



دلنوشته

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

خسته‌ام


چه سکوت غمگینی

گاهی درد غربت را چه خوب میشود حس کرد

همه‌چیز بوی تلخی میدهد

چه بغض سنگینی

بگذار بشکنم این سکوت را با این بغض

خسته‌ام

از اینهمه گریز

یا به حبس ابد محکومم کن

یا رهایم ساز

دلنوشته

هشدار

تکاپوهای پرشور من
و هجوم خالی بن بست همیشگی تو
تا کجا صبوری امید؟
دارم تمام میشوم
ناخوانده‌ام مگذار خدا را!
دلنوشته

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

تبعید


در آستان پرجلال عشق،


غم را ،


به دوردستها تبعید کرده‌ام


به حکم حضرت دوست.......

دلنوشته

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

درون معبد هستی


درون معبد هستي


بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز


نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز


به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ


نگاهي مي كند سوي خدا از آرزو لبريز


به زاري از ته دل يك دلم ميخواست ميگويد


شب و روزش دريغ رفته و ايكاش آينده است


من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است


زمين و آسمانم نورباران است


كبوترهاي رنگين بال خواهش ها


بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند


صفاي معبد هستي تماشايي است


ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد


جهان در خواب


تنها من در اين معبد در اين محراب


دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي كردند


كه من تا روي بام ابرها پرواز مي كردم


از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش مي رفتم


در آن درگاه درد خويش را فرياد ميكردم


كه كاخ صد ستون كبريا لرزد


مگر يك شب ازين شبها ي بي فرجام


ز يك فرياد بي هنگام


به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد


دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود


خدا با بنده هايش مهربان تر بود


ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود


دلم ميخواست زنجيري گران از بارگاه خويش مي آويخت


كه مظلومان خدا را پاي آن زنجير


ز درد خويشتن آگاه مي كردند


چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد


چه شيرين است اما من


دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه


ز هر سو راه مردم را نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند


دلم ميخواست دنيا خانه مهر و محبت بود


دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند


طمع در مال يكديگر نمي بستند


مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند


ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي كردند


چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند


چه شيرين است وقتي سينه ها از مهر آكنده است


چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است


چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است


دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما كوتاه مي كردند


در اين دنياي بي آغاز و بي پايان


در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نميماند


خدا زين تلخكامي هاي بي هنگام بس ميكرد


نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميكرد


نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد


همين ده روز هستي را امان مي داد


دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان ميداد


دلم ميخواست عشقم را نمي كشتند


صفاي آرزويم را كه چون خورشيد تابان بود ميديدند


چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند


گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند


به باد نامرادي ها نمي دادند


به صد ياري نمي خواندند


به صد خواري نمي راندند


چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند


دلم ميخواست يك بار دگر او را كنار خويشتن مي ديدم


به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم


دلم يك بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد


شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميكرد


غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد


دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميكرد


دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت


پليدي ها و زشتي ها به زير خاك ميماندند


بهاري جاودان آغوش وا ميكرد


جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميكرد


بهشت عشق مي خنديد


به روي آسمان آبي آرام


پرستوهاي مهر و دوستي پرواز ميكردند

به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميكرد

مگو اين ‌آرزو خام است

مگو روح بشر همواره سرگردان و ناكام است

اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد

وگر اين آسمان در هم نميريزد

بيا تا ما فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم

به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم

«فريدون مشيري»