سلام دوست خوبموبلاگ پر محتوایی داری. به وبلاگ من هم سری بزنی خوشحال میشم. منتظرت می مونم. آدرس وبلاگم:http://raahenatamam.blogfa.com/
سلامباز هم مثل همیشه زیبا و با معنا بود.موفق باشییا حق
عاشقي در خون و در جان من استبا تو بودن عهد و پيمان من است نبض غمهايت هنوزم در دل استبي تو ماندن هر زماني مشکل است با تو دل تالاري از آئينه هاستداغ عشقت در درون سينه هاست من به ديدار تو عادت کرده امعشق را با خون روايت کرده امچلچراغ آتشم را نور نيستخانة عاشق شدنها دور نيست ديدگانم بهر تو بيدار بودسوختن در عشق يک هنجار بود ياد تو بر من نمايان مي شوددردهايم روبه پايان مي شود در خيالت چشمهايم خفته استخوابهايم يک کمي آشفته است مرغ جانم نغمه هايي مي سرودزنگهاي مضطرب را مي زدود کوچه باغ عشق را معني کجاست؟در ميان سينه ها شوري بپاستاي نسيم صبحگاهي پاي دارمرهمي بر زخمهايم مي گذارآتش عشقت دل و جانم گرفتتندري زد ريشه و خان ام گرفت علت و بيماريم از عشق بوددوريت بر زخمهايم مي فزود بي تو ماندن لحظه هايم سالهاستدل پر ازداغ و پر از تب خالهاست در نماز عشق ياهو کرده امهمچو صوفي بانگ هوهو کرده ام اي حقيقت از همه زيباترينمظهر آگاهي و بيناترين در نگاهت من نجابت ديده اماز شکر خندت کرامت چيده ام اي دل انبو سپيداران کجاست؟همنشيني با شهادت کرده ام ناکسان ما را شماتت مي کنندخنده هايي از شرارت مي کنند من به باغ دل پناه آورده امبهر بخشودن گناه آورده ام هر کسي که عشق را معني نمودچشمهاي خفته را بينا نمودبي تو ماندن ماجرايي مشکل استسهم من نابودي و زخم دل است اي سپيدي اي برايم بهترينمونسم اي همسرايم، بهترين کندن دل از تو کاري مشکل استزخمهاي آشنايي بر دل استبا تو ابري رنگ باريدن گرفتنغمه اي در چنگ باليدن گرفت با تو دريا ارغواني مي شودموجهايش آسماني مي شود بي تو يوسف عازم زندان شده استاشک بر رخسار او مهمان شده است هر کسي را صحبت و انديشه بودگفتگو از لاله و از ريشه بود با تو ميشد عشق را تفهيم کردشادي و غم را زهم تقسيم کرد با تو مي شد از گل و نسرين گذشتمي توان از شوکت پروين گذشت من به ديدار تو عادت کرده امعشق را با خون روايت کرده ام بي تو ما را فرصت تشويش برددرد بيهوشي مرا با خويش بردمات و مخموری مرا همراه بودخود ندانستم دلم گمراه بود عشق هر دم ریشه کرد و جان گرفتخانه کرد و در دلم سامان گرفت عاشقی زخم زبانها دیدن استحرفهای این و آن نشنیدن است عاشقی جانا مرامی دیگر استدلربایی کردنت نیکوتر است سر حد آمال من سویی نداشتبی تو ماندن رونق و بویی نداشت در نمازت من نیاز آورده امنغمه هایی روی ساز آورده ام
ارسال یک نظر
۳ نظر:
سلام دوست خوبم
وبلاگ پر محتوایی داری. به وبلاگ من هم سری بزنی خوشحال میشم. منتظرت می مونم.
آدرس وبلاگم:
http://raahenatamam.blogfa.com/
سلام
باز هم مثل همیشه زیبا و با معنا بود.
موفق باشی
یا حق
عاشقي در خون و در جان من است
با تو بودن عهد و پيمان من است
نبض غمهايت هنوزم در دل است
بي تو ماندن هر زماني مشکل است
با تو دل تالاري از آئينه هاست
داغ عشقت در درون سينه هاست
من به ديدار تو عادت کرده ام
عشق را با خون روايت کرده ام
چلچراغ آتشم را نور نيست
خانة عاشق شدنها دور نيست
ديدگانم بهر تو بيدار بود
سوختن در عشق يک هنجار بود
ياد تو بر من نمايان مي شود
دردهايم روبه پايان مي شود
در خيالت چشمهايم خفته است
خوابهايم يک کمي آشفته است
مرغ جانم نغمه هايي مي سرود
زنگهاي مضطرب را مي زدود
کوچه باغ عشق را معني کجاست؟
در ميان سينه ها شوري بپاست
اي نسيم صبحگاهي پاي دار
مرهمي بر زخمهايم مي گذار
آتش عشقت دل و جانم گرفت
تندري زد ريشه و خان ام گرفت
علت و بيماريم از عشق بود
دوريت بر زخمهايم مي فزود
بي تو ماندن لحظه هايم سالهاست
دل پر ازداغ و پر از تب خالهاست
در نماز عشق ياهو کرده ام
همچو صوفي بانگ هوهو کرده ام
اي حقيقت از همه زيباترين
مظهر آگاهي و بيناترين
در نگاهت من نجابت ديده ام
از شکر خندت کرامت چيده ام
اي دل انبو سپيداران کجاست؟
همنشيني با شهادت کرده ام
ناکسان ما را شماتت مي کنند
خنده هايي از شرارت مي کنند
من به باغ دل پناه آورده ام
بهر بخشودن گناه آورده ام
هر کسي که عشق را معني نمود
چشمهاي خفته را بينا نمود
بي تو ماندن ماجرايي مشکل است
سهم من نابودي و زخم دل است
اي سپيدي اي برايم بهترين
مونسم اي همسرايم، بهترين
کندن دل از تو کاري مشکل است
زخمهاي آشنايي بر دل است
با تو ابري رنگ باريدن گرفت
نغمه اي در چنگ باليدن گرفت
با تو دريا ارغواني مي شود
موجهايش آسماني مي شود
بي تو يوسف عازم زندان شده است
اشک بر رخسار او مهمان شده است
هر کسي را صحبت و انديشه بود
گفتگو از لاله و از ريشه بود
با تو ميشد عشق را تفهيم کرد
شادي و غم را زهم تقسيم کرد
با تو مي شد از گل و نسرين گذشت
مي توان از شوکت پروين گذشت
من به ديدار تو عادت کرده ام
عشق را با خون روايت کرده ام
بي تو ما را فرصت تشويش برد
درد بيهوشي مرا با خويش برد
مات و مخموری مرا همراه بود
خود ندانستم دلم گمراه بود
عشق هر دم ریشه کرد و جان گرفت
خانه کرد و در دلم سامان گرفت
عاشقی زخم زبانها دیدن است
حرفهای این و آن نشنیدن است
عاشقی جانا مرامی دیگر است
دلربایی کردنت نیکوتر است
سر حد آمال من سویی نداشت
بی تو ماندن رونق و بویی نداشت
در نمازت من نیاز آورده ام
نغمه هایی روی ساز آورده ام
ارسال یک نظر