۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

سلام و ستاره


با هر سلامی ، ستاره‌ای به من می دهی
ستاره‌هایت را یکجا جمع کرده‌ام
یک به یک
گذاشتمشان پشت مهربانیهایت
تا دست آسمان هم به آنها نرسد.
تا شب خاطراتت را با آنها
چراغانی کنم.




دلنوشته

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

گاهی


گاهی به آسانی میشود سرودت
و گاهی
سرشار از سکوت است سرودنم








دلنوشته

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

تو اگر...


تو اگر بخواهی ام ، خود نیک می شناسی ام

ردپایم اینجاست.

درکنار دلتنگی ها ، بغض هایم، گریه‌هایم

در کنار شادی های بی سببم

لبخندهایم،کودکی ام ، خنده‌هایم

تو اگر بشناسی ام ، تو اگر بخواهی ام ، تو اگر بخوانی ام

دلنوشته

رویای پنجره




در انزوای خاکستری انتظار، چشم هایم را به پنجره‌ میدوزم و به دوردستها خیره می شوم . به رقص طلایی گندمزار و به هماغوشی نسیم و سبزه .


در فراسوی شاخه‌ها ، پنجه‌ی آفتاب با برکه بازی میکند همچون عشق با دل من. بوی گلها روحم را نوازش میدهد و مرهم زخمهای دلم میشود.


بی تاب که میشوم . دلم میخواهد سالها در کنار این پنجره به دوردستها خیره‌ شوم تا گل عشق در نگاهم و در دلم بشکفد. تا حکایت این دوری رنگ ببازد و گنجشک دلم پرواز شادی از سر گیرد.


بی تاب که میشوم دلم میخواهد بسرایمت......


........


طنین صدایی در گوشم زنگ میزند، پلک که بر هم میزنم ، رویای پنجره، چون دو قطره اشک ردی بر گونه‌هایم به جا میگذارد......


دلنوشته

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

پاداش


پاداش تویی !

فرشته‌ی نجات جاودانه‌ام تویی!

تویی که بدون گفتن نیازی، غصه‌ای ، رنجی و شکایتی

هستی

چه باشم ، چه نباشم

فرشته‌ی نجات جاودانه‌ام تویی!

که هر دم ،که هرگاه

کنار حرفهایم، غصه‌هایم می نشینی و دلم را همراهی


بی حرفی و حدیثی

آرام می آیی ، می نشینی ، دور و نزدیک

می نگری

می خندی

سکوت می کنی

غوغا می کنی

و می روی ......اما چه‌ ماندگار


ستاره‌باران دلم سلام نیم‌شبم نثار تو!

دلنوشته

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

میشه؟


مامان! می ترسم ، سرگردونم ، نمی تونم درست تجزیه تحلیلش کنم ، نگرانم، حالم خوب نیست، دلم گرفته، امروز همه‌ش گریه‌ کردم اما هنوزم بغض دارم . مامان! حالا که اون بالایی بازم میشه بغلم کنی؟

همان بهتر که


باران!

همان بهتر که مرا با خود به دست ابر بسپاری

تشنه‌ی فروشدنم

دلهره و اندوهم را برهم بکوب سخت

تا همراه با رعد و برق

فرو شوم

و

ببارم

ببارم

ببارم

دلنوشته

گیج


سرم گیج می رود
بر لبه‌ی سکوت نشسته‌ام ، توان پایین آمدن هم ندارم
می ترسم
می ترسم
کسی صدایم می کند
به‌ سوی صدا برمی گردم
باد صدا را با خود می برد
و باز سکوت می ماند
و من ، تنها
با صدایی که نمیدانم از کدامین سوی آمد
و دلم را با خود برد
و باد صدا را
و صدا مرا، دلم را
و من اکنون چه بی دل اینجا نشسته‌ام
بر لبه‌ی سکوت
بی دل، بی صدا
صدایی که در گوشم هست و نیست
سرم گیج می رود
همین حالاست که بیفتم.........

دلنوشته

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

سرگردان


لرزش دل من

سکوت لب تو

سرگردانی من

هجوم غیرمنتظره‌ی عشق

خودخواهی من؟!

سرنوشت ....

ابهام

دلنوشته

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

بغض


بغضی گلویم را می فشارد

بغضی سنگین و سرد

تو گویی در جستجوی تلنگریست

تا جاری شود از دیدگان نمناکم

و مرهمی شود بر خستگیهای گاه به گاهم

گاهی اما اشک نیز مرهمی نیست

گاهی حتی من نیز انگار من نیستم

لبریز تمنا میشوم

و قطره‌های اشکم

تا حدود هشدار

می روند و گم میشوند

و باز

من می مانم و بغض خستگیها

در تپش انتظار

در انتظار آغوش محبتی که بوی خدا می دهد

دلنوشته