۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

و مهره‌هاي نازک پشتم از حس مرگ تير کشيدند

مهرانم! مهربانم! 
یک سال دیگر هم گذشت، حتی باورش دردناک و سخت است! آنقدر درد بزرگی ست نبودنت که هیچ حرفی برای گفتن ندارم.... یا بهتر است بگویم توانی برای گفتن ندارم. مگر بغض رفتنت حتی  امان آه کشیدن میدهد؟ بیشتر از یک ساعت است که زل زدەام به انگشتانم که شاید حرکتی کنند و تمام آنچه که از ذهنم میگذرد را بنویسند، اما دریغ! انگار تمام خاطراتت، خندەهایت، متانت و آرامشت، مهربانی هایت و لبخندت دستانم را گرفتەاند...... برقص مهربانم! خوب می دانی که همیشه می بینمت، برقص! .......
موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی 
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند