۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

گنگ مغموم


دلم شعر می خواهد
بی ویرایش
با بوی ناب آرامش
خوابهای ندیدە
راههای نرفته
حرفهای نگفته
بغضهای نشکسته
.
.
.
.
دلم آغوش می خواهد
و یک دل سیر گریه
یک دامن اشک
ترنم باران
ملودی باد
و غروبی دلگیر
.
.
.
.

حالم اصلن بد نیست
تکیه بر دیوار استوار قدیمی
تنها چند قطره اشک
دستی و خیالی
چند سطری شاملو
تا سپیدەدم ....

و بغضی که رخت بربست
دلنوشته

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

ناگفته


هزاران شعر نگفته در لابلای شاخەها
آشیانه کردە است
دست ببرم برای گرفتنشان
هجوم دلی پریشان و سرگشتە
سرانگشتانم را می چیند
بیا و خوبی کن !
سنگینی این واژەها را
از روی دوش خستەاش بردار
بگذار جوانه بزنند
این شاخەهای آبستن شعر
بگذار آرام بگیرد
این شاعر شعر نگفتەی لال
دلنوشته

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

راز خاموش


پرده از دلش برمی دارد
شبها که پردە بر قفسش می گذارند


پرندەای که
هرگز خودش را به قفس نمی کوبد
تا دلی را نیازارد
دلنوشته


۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

در دوردست



من در دوردست ترین شاخەی درخت نشستەام
در تبعیدگاه تو
به جرم تنهایی
روزهایی از همینجا
روی این شاخەی لرزان درخت
واژەهایم را به دست باد می سپردم
به مقصد خیال تو
و اکنون روزهاست
سکوت پیشە کردەام
..........
من تمامی واژەها را جمع خواهم کرد
تا روزی
طولانی ترین غزل عشق را بسرایم
دلنوشته

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

خدایا


خدایا چەقدر زیبایی که اینهمه زیبایی رو آفریدی
و چەقدر مهربونی که ما اینهمه زیبایی رو نمی بینیم و بهمون لبخند میزنی
و چەقدر صبوری که لبخندتو نمی بینیم و باز هوامونو داری
دلنوشته

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

تۆ ئەڕۆیت و لەگەڵ خۆتا زۆر شت ئەبەی
من ئەمێنم و تەنیایی هۆنراوەکانی دڵم
دلنوشته

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

آغوش عشق


لب از لب نمی گشایم
....
واژه واژه عشق را به آغوش می کشم
دلنوشته

اگر


اگر با من هستی
باز هم بگو!
بیشتر ببخش!
و این دل را تپشی تازه بده!
تا بنوشانیم شراب زندگانی را
کمی آنگونه که رواست بر من
اگر با من بودی
اگر با من هستی
اگر
ااگر
اگر
دلنوشته

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

می دانی


به بلندای آسمان
به ژرفای اقیانوس ها
دوستت دارم
اگرچه
ترسم این است روزی تورا
در میان واژەهایم بیابند
اما باز می سرایمت
پنهانت نمیتوانم کرد
خوب می دانی
چیزی نمیگویم ، چیزی نمی گویی
.
.
.
.
دلنوشته



۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

غبار

و دلی که هیچ گاه نتوانست حرفهای مرا با تو بگوید
دلنوشته

همچنون شبحی در تاریکی


در گوش من صدایی می پیچد
برمی گردم به سوی صدای پایی که نمی آید
خیره می شوم
ساکت می مانم
غمگین می شوم باز
گونەام داغ می شود
از ردپای اشکی که به جای تو می آید
و حسرت و سرگردانی
ترس
و باز هم امید
هرچند پوچ و واهی
و تو هرگز نخواهی دید
نخواهی فهمید
.
.
.
.
راستی می دانستی
صدای توهم چەقدر شبیه صدای پای توست؟
دلنوشته



۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

وەڵامی بێ پرسیار


لێم ئەپرسی هەتا دڵم
چەن هەنگاوی ترت ماوە؟
چاوی چاوم گیانی گیانم
خەیاڵی تۆ یەکجار خاوه
ئەوەنده ئەتۆم خۆش دەوێ
که له دڵیشم لات داوه.

دلنوشته

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

گمشده


من کجایم؟
گم شدەام؟
جایی جا ماندەام؟
پشت درهایی که بارها بە رویم بستە شد؟
یا زیر خروارها سوال بی جواب ؟
یا زیر آوار تمامی خانەهای بی حصاری که ساختم ؟
من کجایم؟
کجا ایستادەام که صدای درهم شکستن روحم را به وضوح می شنوم ؟
کجا گم شدەام که نمی توانم به فریاد دلم برسم؟
اینجا کجاست؟
چرا کسی اینجا نیست؟
چراکسی مرا پیدا نمی کند؟
چرا کسی دنبال من نمی گردد؟
چەقدر خستەام
چه بغضی گلویم را می فشارد و پایین هم نمی رود
چەقدر دلم گریه می خواهد
ساعتها ساعتها ساعتها
دلم پشت بام خانە پدری ام را می خواهد
می دانم
ساعتی آنجا گریه کنم بغضم تمام می شود
خستەام خستە خستە
کسی بیاید مرا از شر این بغض لعنتی برهاند
کسی بیاید مرا پیدا کند و دستم را بگیرد
کسی خندەهایم را با من آشتی دهد
کسی مرا به من بازگرداند
دلم تنگ است
دلنوشته








۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

دلتنگی

هرجا و هرچه را می نگرم تو را می بینم
میخواهم در هوایت نفس بکشم ، بمانم

رفتنت تنها چیزیست که باورش برایم امکان پذیر نیست
هنوز هم منتظرم که بیایی

آخر ای نازنین فرشتەام! برای من زود بود رفتنت
............
تو رفتەای
و من
نه چارەای جز سکوت
و نه حرف دیگری
و نه حتی دیگر
آغوش بی آلایش تورا
دارم
دلنوشته

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

تو نزدیکی!

آنقدر خوبی که
تنها یادت کافیست
که پر کند
تمام حجم تنهایی های مرا
دلنوشته

گیج

در میان این همه واژه و فکر می چرخم
سرم دارد گیج می رود
اما دلم امان نمی دهد
بگو
بنویس
از لابلای واژەها به او جان بده
گم شدەام در میان تضادهایت
هجوم احساس امانم نمی دهد
یخ کردەام
سرمایی استخوان سوز است اینجا
رها میکنم خود را
دلم دیگر نا ندارد

مبادا
مبادا
مبادا
..........
حرفی نمی زنم
دلنوشته

عجیب

معجزه!
براستی که چه عجیبی تو
سکوتت حرفت
سلامت
نگاهت
رفتنت آمدنت
بودنت نبودنت

عشقت در دل سکوتت فریادست
دلنوشته
چه دلتنگی سرسختی به جنگ من آمده این روزها
چنان آشفتە و غمگین که حتی
نگاه کردن به هرچه آبی آرام نیز دست غم را از سر من برنمی دارد
دلنوشته

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

بی کلامی

تنها در مکتب عشق
زمین و آسمان و هرچه در آن است
لب به سخن می گشاید
در خاموشی واژه ها حتی
و تنها معشوق است
که راز این خاموشی ها را می داند
دلنوشته

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

نمی نویسمت


چه بگویم؟ قصد نوشتن که می کنم تنها تویی و تو و تو
می ترسم آنقدر تکرارت کنم که پیدا شوی
پس همینجا بنشین در گوشه‌ی دنج قلبم
آرام و بی صدا که باشی ، ماندن، حتمی تر است
وگرنه وادار به فرارت می کند
جبر زمانه
..................
نمی نویسمت!
باران می بارد.
چه بغض غریبی دلم را در بر گرفته‌ است.
بیا اندکی قدم بزنیم!
هوا خوب است.
با تو قدم زدن خوب است.
زندگی خوب است.
لبخند خوب است.
تو خوبی.
خدا هست.
روشنایی و امید هست.
فردا هست.
.......
می بینی؟
با هر قدمی که برمی دارم چیزی به من می گویی
که حال دلم را بهتر می کند
می شوی تحمل شقایق در وزش باد
از بغض می افتم!
از آنسوی دلتنگی
...............
دیدی من ننوشتمت؟
خود تو بودی که آمدی
تویی که همیشه آرام در همین حوالی نشسته‌ای
در همان کنج ناپیدای دلم
..............
سکوت می کنم
............................
دلنوشته



۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

تو یعنی...

تو یعنی لبخند خدا بر من
تو یعنی دعای خیر مادر
تو یعنی دوست
تو یعنی خنده و دلخنده و لبخند
تو یعنی یک فرشته
تو یعنی گل
تو یعنی باد
تو یعنی موج دریا
تو یعنی یک سکوت ژرف و یک فریاد
تو یعنی آن کمان رنگین، پس از باران
تو یعنی در دل صدهزار شیرین، فرهاد
تو یعنی در دل من، کهکشان راه شیری
تو یعنی ماه
تو یعنی آسمان و رنگ گندمزار
تو یعنی برگی افتاده در آب
تو یعنی ابر، آسمان صاف
تو یعنی قطره‌ی شبنم
تو یعنی نغمه و ساز
تو یعنی هر لحظه و هر ثانیه ، آواز
تو یعنی دل دل عشق و
تو یعنی یک امید آدمی افتاده‌ در راه
تو یعنی پاکی یک شعر
تو یعنی " دوستت دارم " های پنهانی
تو یعنی همدل و همپا و همراه
تو یعنی تو
تو یعنی من
تو یعنی دوست
دلنوشته

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه


دستم را گرفتی و با هم سرتاسر باغ دوستی را کودکانه دویدیم
با خنده‌هایمان به گلها و سبزه‌های باغ رنگی تازه زدیم و باغ پر از طراوت دو دوست شد
دو همدل بی دل ، دو همدرد
بی هیچ حرفی کماکان می دویدیم گاهی هم آرام قدم برمی داشتیم و گاهی هم می ایستادیم ، می نشستیم و سکوت می کردیم و به روبرو خیره می شدیم
به آسمان پرستاره‌ی شبها
گهگاه آسمان ابری و بارانی و حتی طوفانی
ابرهای پس از باران
آرامش پس از طوفان
و شبنم زیبای آرمیده روی برگ گلهای باغ
ولی تو گویی این باغ انتهایی ندارد و تا بدوی هست
اگر دوستی باشد...
که ،
هست

دلنوشته