۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

تو نزدیکی!

آنقدر خوبی که
تنها یادت کافیست
که پر کند
تمام حجم تنهایی های مرا
دلنوشته

گیج

در میان این همه واژه و فکر می چرخم
سرم دارد گیج می رود
اما دلم امان نمی دهد
بگو
بنویس
از لابلای واژەها به او جان بده
گم شدەام در میان تضادهایت
هجوم احساس امانم نمی دهد
یخ کردەام
سرمایی استخوان سوز است اینجا
رها میکنم خود را
دلم دیگر نا ندارد

مبادا
مبادا
مبادا
..........
حرفی نمی زنم
دلنوشته

عجیب

معجزه!
براستی که چه عجیبی تو
سکوتت حرفت
سلامت
نگاهت
رفتنت آمدنت
بودنت نبودنت

عشقت در دل سکوتت فریادست
دلنوشته
چه دلتنگی سرسختی به جنگ من آمده این روزها
چنان آشفتە و غمگین که حتی
نگاه کردن به هرچه آبی آرام نیز دست غم را از سر من برنمی دارد
دلنوشته

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

بی کلامی

تنها در مکتب عشق
زمین و آسمان و هرچه در آن است
لب به سخن می گشاید
در خاموشی واژه ها حتی
و تنها معشوق است
که راز این خاموشی ها را می داند
دلنوشته

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

نمی نویسمت


چه بگویم؟ قصد نوشتن که می کنم تنها تویی و تو و تو
می ترسم آنقدر تکرارت کنم که پیدا شوی
پس همینجا بنشین در گوشه‌ی دنج قلبم
آرام و بی صدا که باشی ، ماندن، حتمی تر است
وگرنه وادار به فرارت می کند
جبر زمانه
..................
نمی نویسمت!
باران می بارد.
چه بغض غریبی دلم را در بر گرفته‌ است.
بیا اندکی قدم بزنیم!
هوا خوب است.
با تو قدم زدن خوب است.
زندگی خوب است.
لبخند خوب است.
تو خوبی.
خدا هست.
روشنایی و امید هست.
فردا هست.
.......
می بینی؟
با هر قدمی که برمی دارم چیزی به من می گویی
که حال دلم را بهتر می کند
می شوی تحمل شقایق در وزش باد
از بغض می افتم!
از آنسوی دلتنگی
...............
دیدی من ننوشتمت؟
خود تو بودی که آمدی
تویی که همیشه آرام در همین حوالی نشسته‌ای
در همان کنج ناپیدای دلم
..............
سکوت می کنم
............................
دلنوشته