۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

قصه


چه روز دلخراشی

وقتی خواستی جداشی

قلبمو دادم دستت

که عمری داشته باشی

ولی زدی شکستیش

بدون هیچ بهونه

عزیزم دلت از سنگه

تو خاطرم می مونه

آخه چرا منو تنها گذاشتی

منو با گریه تو غم جا گذاشتی

همش فکر می کنم شاید از اول

منو حتی یه لحظه

دوست نداشتی

دوست نداشتی

دوست نداشتی

من و یه قلب داغون

من و چشمای گریون

من عاشق تو قلبت

بودم دو روزی مهمون

من و هوای ابری

من و بارون پاییز

من و روزای بی تو

یه قصه ی غم انگیز

من و یه قلب داغون

من و چشمای گریون

من و هوای ابری

من و بارون پاییز

من و روزای بی تو

یه قصه ی غم انگیز

چه روز دلخراشی

وقتی خواستی جداشی

قلبمو دادم دستت

که عمری داشته باشی

ولی زدی شکستیش

بدون هیچ بهونه

عزیزم دلت از سنگه

تو خاطرم می مونه

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

جادوی ناشناخته


میخوام از عشق بگم، از این جادوی ناشناخته که هر کسی یه جوری تعبیرش میکنه . اما من میگم عشق یه حس زیبا و مبهمه که وقتی پا تو قلب کسی میذاره‌، زیر و روش میکنه .

ه‌یچوقت تا حالا عاشق شدی ؟

فکر میکنم این سوال رو از هر کسی بپرسی بهت جواب مثبت میده .

عشق برای هر کسی یه جوریه ، یه رنگ و بوی خاصی داره. برای بعضیها یادآور خاطره‌ای شیرین و برای خیلی ها یادآور خاطره‌ای تلخ است.

برای من اما عشق یعنی شور ، هیجان، خاطرات تلخ و شیرین در کنار هم. برای من عشق فقط یکبار نیست، عشق یعنی چندین بار دوست داشتن از جنسهای مختلف با رنگهایی زیبا و جورواجور . عشق یعنی حس دوباره نو شدن ، عشق یعنی توی خیالات ممکن و ناممکن فرو رفتن ، عشق یعنی تپش قلب ، عشق یعنی گرمایی که به زیر پوستت میدود و گونه‌هایت را سرخ میکند یا حتی سرمایی که تمام وجودت را میلرزاند.

عشق یعنی گم شدن توی دود سیگار ، عشق یعنی رهایی ، عشق یعنی قفس ، عشق یعنی شادی یعنی غم، عشق یعنی دوری ، عشق یعنی نزدیکی ..........

میبینی چقدر معنیهای ضد و نقیض داره‌؟ آخه عشق یعنی زندگی و زندگی پر از چیزهای ضد و نقیضه .

اما به نظر من عشق یعنی همه‌چی.....
دلنوشته

آرزو


اول از همه برایت آرزو میكنم كه عاشق شوی واگر هستی كسی هم به تو عشق بورزد واگر اینگونه نیست تنهائیت كوتاه باشد و پس از تنهاییت نفرت از كسی نیابی آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید ............... و اما اگر پیش آمد بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی برایت ، همچنان آرزومندم دوستانی داشته باشی از جمله دوستان بد و ناپایدار ............... برخی نادوست و برخی دوستدار ........... كه دست كم یكی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی ............ نه كم و نه زیاد ........درست به اندازه تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد........ تا كه زیاد به خود غره نشوی و نیز آرزومندم مفید فایده باشی نه خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد . همچنین برایت آرزومندم صبور باشی نه با كسانی كه اشتباهات كوچك می كنند......... بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند.......... و با كاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی و امیدوارم اگر جوان هستی خیلی به تعجیل رسیده نشوی و اگر رسیده ای به جوان نمایی اصرار نورزی و اگر پیری تسلیم نشوی ........... چرا كه هر سنی خوشی و نا خوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد . امیدوارم سگی را نوازش كنی به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یك سهره گوش كنی وقتی كه آوای سحرگاهی خود را سر میدهد........... چرا كه به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت .......... به رایگان امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی ............ هر چند خرد بوده باشد........ و با روییدنش همراه شوی تا دریابی كه تا چه اندازه زندگی در یك درخت وجود دارد . و به علاوه امیدوارم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و سالی یكبار پولت را جلوی رویت بگذاری و بگویی این مال من است فقط برای اینكه روشن كنی كدام ارباب دیگری است و در پایان اگر مردباشی آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی شوهر خوبی داشته باشی كه اگر فردا خسته باشید یا پس فردا شادمان بازهم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید اگر همه اینها كه گفتم برایت فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم ............ " ویكتور هوگو "

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

زندگی زیباست



من معتقدم زندگی زیباست با همه‌ی سختیهاش. دلم میخواد همیشه خوب زندگی کنم، دلم میخواد همه خوب زندگی کنن. البته خوب بودن در نظر همه یکسان نیست و تعبیرهای متفاوتی داره ، اما به نظر من خوب زندگی کردن یعنی آرامش داشتن و باز هر کسی یه جوری به آرامش میرسه. برخی ساده و برخی سخت. خوشبختانه من از اون دسته آدمها هستم که خیلی راحت و با کوچکترین چیزها به آرامش میرسم و احساس خوشبختی میکنم حتی با یه لبخند، و چه بهتر که اون لبخند از طرف کسی باشه که قبلا فکر میکردم دوستم نداشته اونوقته که فکر میکردم من اشتباه میکردم چون طرف اونقدرها هم از من بدش نمی اومده. من حتی وقتی بچه‌ای بهم لبخند میزنه خوشحال میشم ،بچه‌ها فرشته‌های خداوند هستن روی زمین.


میگم شاید همین سختیهای زندگیه که زیبایی ها رو نمایان میکنن نظر شما چیه؟


بابام همیشه بهمون گفته که زندگی پر از خوشی و ناخوشیه و همیشه سختیها و ناخوشیهای زندگی از خوشیهاش بیشتره ، اما همیشه باید پایدار بود.


مادرم برام اسطوره‌ی پایداری و گذشت و امیدواریه، راستی که چقدر در برابر مشکلات زندگی مقاوم بوده همیشه، هیچوقت از وضع موجود ننالیده، هیچوقت زنجموره نکرده ، گاهی ناراحت میشد اما خیلی گذرا بوده و هیچکس و هیچ چیزی رو تحت الشعاع قرار نداده و هیچوقت نا امیدی رو در چهره‌ش ندیده‌م.


من یاد گرفته‌م به داشته‌هام فکر کنم نه به نداشته‌هام و این رمز موفقیت و به آرامش رسیدنم بوده همیشه و اینو مدیون خانواده‌م هستم . از همه مهمتر اینکه به یه چیزی ایمان دارم و اون وجود یه پناه بزرگه ، پناهی که همیشه در دسترسه. آره درست حدس زدی خدا رو میگم.


همیشه با تمام وجودم حسش کرده‌م و حسش میکنم و مطمئنم که دوستم داره و تنهام نمیذاره و این ایمان همیشه به دادم رسیده.


یادمه یکی از دوستهامون یه مدتی به گفته خودش هی بد میاورد پشت سرهم ، ما بهش میگفتیم این حکمت خداست، اون میگفت نمیدونم چرا همه‌ی حکمتهای خدا باید برای من باشه.


اون راست میگفت ، حق داشت ، چون توی اون موقعیت اونجوری فکر میکرد و حس میکرد چیزهایی که براش پیش می اومد همه‌ش بد بود.


اما من معتقدم حتی وقتی ما فکر میکنیم چیزی که برامون پیش اومده ، بده ، در اشتباهیم ، چون ما کوچیکتر از اونی هستیم که بتونیم قدرت تشخیص اینو داشته باشیم.


همیشه یه مثال توی ذهنم هست و اون داستان یوسف کنعانه که برادرانش اون رو در دوران کودکی از آغوش گرم پدرش جدا کردن و انداختنش توی چاه، اون موقع حتما یوسف به این فکر میکرده که چقدر بد آورده . حتی وقتی که توی مصر به عنوان یه برده فروختنش و حتی وقتی به خاطر تهمت های زلیخا به زندان افتاد چقدر زندگی جلو چشماش زشت بوده شاید..... اما حکمت خدا در این بود که این بلاها به‌ سرش بیاد تا یه روزی عزیز مصر بشه و بشه ناجی خانواده‌ش ، ناجی مصر تا چه خانواده‌هایی رو از خطر قحطی نجات بده........


خدایا من از ته ته ته ته دلم بهت میگم حکمتت رو شکر، بزرگیت رو شکر ، خدایم دوستت دارم، تو یگانه پناه امن منی که همیشه هستی. حتی وقتی من نیستم .پناهگاهی که هیچکس و هیچ چیز نمیتونه اونو از من بگیره ........


دستان و قلب پر مهرت رو میبوسم .
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

دلم گرفته


دلم خیلی گرفته ، میرم جلوی پنجره، نسیم نسبتا سردی به صورتم میخوره ، ماه رو میبینم از پشت ابرها سرک کشیده و انگار داره یواشکی بهم نگاه میکنه. صدای سگها از دور میاد و گاهگداری صدای قدمهای چند نفر که انگار از مهمانی دارن برمیگردن. انگشتهامو روی پوست شب میکشم . کمی سردمه اما سرمای خوبیه به آدم جون تازه‌ای میده. فکرم همراه با نسیم این شب بهاری پر میکشه به آسمون میره باز دنبال سوالهای بی جوابش میگرده. دلم پر از سواله بی جوابه ، کاش یه جوابی برای سوالهام پیدا میشد.

دلم گرفته ، از دست این آدمهای این دوره و زمونه ، از دست کارهاشون ، فکرهاشون ، حرف زدنهاشون، رفتارشون و ..... نمیدونم چرا بعضیها اینقدر از دروغ گفتن خوششون میاد؟ خوب حتما ب دروغ گفتن خیلی به نتیجه رسیده‌ن ، پس تقصیر از اونها نیست ، تقصیر کسانیه که دروغهاشون رو باور میکنن خودمم یکی از اونهام،یعنی یه جورهایی منم تو دروغ گفتن اونها مقصرم .

آه که چقدر راستی خوبه، جدی اگه تمام آدمهای دنیا دروغ گفتن رو میذاشتن کنار چی میشد؟خوب حتما یه چیزی میشد دیگه........

خیلی دلم گرفته، میدونی دلم میخواد الان تو خونه‌های قدیمی مون بودم و میرفتم بالا پشت بوم و همونجا دراز میکشیدم و ستاره‌ها رو دید میزدم و چشم به راه یه شهاب میبودم، و وقتی صدای پایی تو سکوت کوچه میپیچید مثل پری خانوم ، همسایه‌مون ، سریع میدویدم لبه پشت بوم تا ببینم کیه، چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها واسه اون شبها.

تو همین کوچه روبروییمون یه بوته بزرگ یاس هست که شبها بوش توی کوچه میپیچه و چقدر منو یاد خونه بابا میندازه . گاهی حتی یک بو، چه خاطراتی رو تو ذهن آدم شفاف و روشن میکنه . یعنی هنوز هم سر جاشه؟ بوته نسترنه و اون حوض کوچیک وسط حیاط چطور؟ چقدر حیاط خونه بابا رو دوست داشتم. جقدر حیاط خونه بابا تنهاست مثل خودشون .........

زمان چقدر زود گذشت....و چهره‌ دیگران چه خوب نمایان شد...... چه ترسناک بود ، هیچوقت یادم نمیره اون کابوس سرد و تاریک رو که در عین ناباوری به حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشد. تا بالاخره به آن پیوست و در آسمان دروغ شروع به وزیدن کرد.........
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

خوشبختي همين جاست! در ميان دستان من و تو!


همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت، وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر...

ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.

بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، چون دايم بايد با آنها سروكله بزنيم.

مطمئناً وقتي بزرگتر شوند و به سنين بالاتر برسند، خوشبخت خواهيم شد.

با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

همسرمان رفتارش را عوض كند،

يك ماشين شيكتر داشته باشيم،

بچه هايمان ازدواج كنند،

به مرخصي برويم و در نهايت بازنشسته شويم...

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الان وجود ندارد.

اگر الان نه، پس كي؟

زندگي همواره پر از چالش است.بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:

مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم ميكنيم، كاري كه بايد تمام كنيم، زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم، بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم و ...

بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع مي‌شناسيم.

اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.

خوشبختي، خودٍ همين جاده است.

پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم.براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:

در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن ، افزايش وزن، شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلات، صبح جمعه، در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها،

بهار و تابستان و پاييز و زمستان،

اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و...

خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.

هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد

.زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد

:1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد

.2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد

.3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند

؟4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد

.نميتوانيد پاسخ دهيد؟

نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

نگران نباشيد،

هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.

روزهاي تشويق به پايان ميرسد! نشانهاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد

:1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.

2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد

.3. افرادي كه با مهربانيهايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد

.4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آنها لذت ميبريد، نام ببريد

.حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟

افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند،ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند، ...

آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند .

كمي بيانديشيد.

زندگي خيلي كوتاه است.و شما در كدام ليست قرار داريد؟ نميدانيد؟

اجازه دهيد كمكتان كنم.

شما در زمره مشهورترين نيستيد...، اما از جمله كساني هستيد كه براي درميان گذاشتن اين پيام در خاطرمن بوديد.

مدتي پيش، در المپيك سياتل،9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند، مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد. هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود. آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه‌ كرد.هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...ايستادند و به عقب برگشتند... همگي... دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست، او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند.تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد. شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟ زيرا از اعماق درونمان ميدانيم كه در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد. مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است. حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن شركت داريم.

اگراين پيام را با عزيزانمان درميان بگذاريم،شايد موفق شويم تا قلبمان را تغيير دهيم، شايد هم قلب شخص ديگري را، ...

”شعله يك شمع با افروختن شمع ديگري خاموش نميشود"

ترجمه و تهیه: عبدالرضا زارعياز صفحه 360 دوست خوبم جناب اقليدس

پيوست : شايد بگيد نه مطلب از خودت هست نه عكس ولي به نظر خودم اين يكي از بهترين پستهاي اين بلاگ هست.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

عقاب



روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست


بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»


چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»


منسوب به ناصرخسرو

عطر زن


اگه هر دو تا گوشام گوشواره هاش آلبالوئه
سینه ریز رو گلوم هسته ی تمبر و هلوئه
ولی دورترین وفا دیوارای روبه رومه
بغض آزادی زن یه عمرکه تو گلومه
،یه عمری یه تو گلومه
من زنم،
عطر گل محمدی است پوست تنم
پیرهنم یاس سفیده رنگ آزادی ندیده
اگه حلقه حلقه گل،طبق طبق خوشه ببندی
به تو تن در نمیدم تا به من ساده بخندی
اگه روشن بشه از دست تو شمع نیمه جونم
خودمو تو گرگر دستای آتیش میسوزونم
تو میدونی که میتونم،
واسه اینه که میخونم
من زنم
عطر گل محمدی است پوست تنم
پیرهنم یاس سفیده رنگ آزادی ندیده
هم زنم هم مادرم
یاور و یارم
خوب نگام کن تا ببینی
نعمتایی که خدا داده و دارم


مسعود امینی

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تردید



در دل دل رفتن و ماندن بودم که تو رفتی

و من به ماندن شدم مجبور

به دلتنگی شدم دچار

تو رفتی

و مرا با من و دل

و مرا با غم و عشق

گذاشتی تنها

غمی که گفتنی نیست

عشقی که خوندنی نیست

نمیدانم از رفتنت غمگین شدم یا شاد

یا که هردو

شادمان که من ماندم و من

غمگین که من ماندم و عشق

به شماره‌ افتادن نفسهایم را

دلیلی هست آیا؟

لیک اگر هم باشد

من نمیدانم

نمیدانم که چرا هست

درد من بودن و نبودن نیست

درد من چرای بودن است

درد من را درمانی هست آیا؟

میدانم که میخوانی

میدانم که میفهمی

پس بخوان و بدان

عشقی که دادی به من

پر ز رنج و اندوه است

پر ز دلتنگی و غم

پر ز آوای اشک

پر ز بوی تند خیانت

پر ز تردید و گناه

تو برای من از عشق میگویی

من درد عشق را میشنوم

تو برای من از وفا میگویی

من خیانت را میشنوم

تو سراپا همه خوبی

من همه غرق گناه

تو سراپا همه عشق

من همه سوزم و آه
دلنوشته

...........................



به من گفتی نگاه کن و من نگریستم. اما چیزی نبود. باز گفتی بنگر و نگاه کردم و بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، اما نگریستم. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت و من داغ شدم. گر گرفتم. گیج شدم. گفتی بنگر، گفتم نه. گفتی بنگر و آرامم کن و من باز تسلیم شدم و دلم شعله‌ور شد و ذوب شدم. تو شرم نکردی و با دستان احساست دستان نگاهم را گرفتی و گفتی دوست داشتن شرم نمی شناسد. تو شعرهای عاشقانه سرودی من اما همه ترس شده بودم، گفتی نترس.کسی درونم فریاد میکشید، چیزی شعله‌ور میشد. چه بود؟ چیزی از جنس عشق آیا؟


شراره‌های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد و همه از احساس تو بود، من نیست شده بودم. من بر زمین افتاده بودم تاب برخاستن نداشتم و تو ناخواسته به من اندوه و دلشوره‌ هدیه دادی. من در اندوه فرو میرفتم ، تو دست عشقت را بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی.......


هرچه فکر میکنم نمیدانم چگونه آغاز شد، حتی نمیدانم تو شروع کردی یا من، اما اصلا چه فرقی میکند که چه کسی شروع کرده باشد؟ فقط چیزهایی لابلای تصاویر آشفته ذهنم میایند و میروند. تو آمدی اما کمی دیر از توی کوچه‌پس کوچه‌های شهرمان مانند یک سایه‌ی نگرانی. کمی دیر آمدی اما چه خوش درخشیدی، چراکه یک راست رفتی سروقت دلم، دست کردی توی سینه‌م و دلم را درآوردی و انداختیش توی آتش و سپس سر جایش گذاشتیش. برای همین دلم دارد میسوزد، دارد لای انگشتهایت گم میشود. باید کسی کمی آب بریزد روی دلم،شاید کمی خنک شود. ببین یکی میخواهد نگاهت کند اما نمیشود، یکی میخواهد با تو حرف بزند اما نمیشود، یکی میخواهد حرفهایت را بشنود اما دیگر نمیشود. ببین! یکی میترسد توی اشکهایت شنا کند. یکی میترسد تو چشمهایش را بدزدی، یکی میترسد تو نگاهش را بدزدی........


وقتی گفتی میخواهم بهت عشق بدهم، سالها بود که از عشق گریزان بودم،سالها بود که از عشق مرده بودم، سالها بود که درد عشق را فراموش کرده بودم و هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم، هنوز سینه‌ام پر از چرک نامردی بود، هنوز زخم عشق کاملا شفا نیافته بود. هنوز در تردیدی مبهم بین شیرینی و تلخی عشق دست و پا میزدم که دستت را به سویم دراز کردی،دستهایی که از جنس دوست داشتن بودند. شیرینی عشق با هراس خیانت درهم آمیخته بود. گاه سنگینی مرزها از تاب و توان من پا فراتر مینهاد و گاه عشق با قدرت هرچه تمامتر قلبم را به تپش وامیداشت. گاهی زندگی و مرزهایش را فراموش میکردم و گاهی عشق را به کناری مینهادم تا باز آرام زندگی کنم تا باز آرام بمیرم.


مانند دیوانه‌ای به جای گریز از تو در تو غرق میشدم و مرزها به من هشدار میدادند و من اما اهمیت نمیدادم.


اکنون من در دوردستهایم میان عشق و دوراهی، میان اندوه و سیاهی، همراه با خاطرات غبار گرفته.


چه با شتاب آمدی. گفتم نیا، آمدی.گفتم برو، آمدی و باز در زدی، گفتم بس است، من دیگر نیستم، اما تو هم نرو. تو نرفتی، ماندی. گفتم اینجا شلوغ است جایی برای تو نیست. گفتم من هم انسانم، از جنس تو، از جنس او، نه از جنس فرشته‌ها. تو اما باز ماندی، ماندی و گریستی، آنقدر گریستی تا گونه‌های من خیس شد.


من دیگر نبودم. نخواستم که باشم، خواستم بدون آنکه تو بفهمی بگریزم از تو، از آمدنت ، از ماندنت ، از خواستنت ، از چشمهایت ، از شعرهایت. اما تو همچنان ماندی، در را گشودم و گفتم ببین، ببین چقدر شلوغ است و تو خوب دیدی و تو خوب می دانستی جایی برای تو نیست، اما باز هم ماندی. ماندی و ترانه سرودی.


و من هم باز، ماندم و بازماندم. با تو با اشک ، با تو با بغض، با تو با اندوه ، با تو با عشق ، با تو با نگاه ، با تو با کناه . و دلم گیج گیج شد.


و من به تو گفتم برو اما دلم گفت بمان. من اما همه‌ی وجودم میگریست. گفتم این دل مال من نیست ، مال تو نیست ، مال من نیستی ، مال تو نیستم. تو گفتی فرشته‌ی منی.


تو گفتی دوستت دارم و من ناگهان چه سبز شدم آن روز و انگار چیزی در دلم فروریخت. چیزی در من ریزش کرد، آنچنان که من آلوده‌اش شدم.


دلم میخواهد تنها شوم، من باشم و مرزها یا من باشم و باشم و عشق.


دلم میخواهد بگویی دوستت دارم و من بغض کنم و گریه‌ام بگیرد و بگویم دیگر بس است نمیخواهم بگویی دوستت دارم، نمیخواهم به من بگویی فرشته، نمیخواهم بگویی ......... و تو قهر کنی و بگویی باشد نمیگویم و من سبک شوم و باز به آنسوی مرزها برگردم و تو آهسته بگویی ما با هم دوستیم و سفسته‌ کنی و فلسفه ببافی و در آخر باز هم بگویی دوستت دارم و من باز سنگین شوم و گریه‌ام بگیرد و بازی دوباره آغاز شود و من التماس کنم و باز تو بگویی به من نگاه کن، آرامش چشمانت را میخواهم و من سربه‌زیر افکنم و تو همچنان منتظر نگاه من و من گریزان از نگاه تو و من گریزان از عشق تو و تو باز به من خیره‌ شوی و من سنگین شوم، و بگویم به خاطر من و تو بگویی باشد فقط به خاطر تو، خیالت راحت شد؟ و من بگویم نه دیگر هرگز خیال من راحت نمیشود، رفتنت، آمدنت ، خنده‌ات، گریه‌ات، قهرت، آشتی ات، دوری ات، نزدیکی ات، بودنت و نبودنت سنگین است. و بعد بگویم این اتفاق از همان اول نباید می افتاد و تو بگویی این اتفاق را در دل من نمیتوان دیگر پاک کرد، و من بگویم من باید خودم را پاک کنم ، فقط یک پاک کن میخواهم. وقتی پاک کنی می یابم تو آن را از من میگیری و من بغض میکنم و باز، میگردم. همچنان در جستسوی پاک کنی هستم که در کودکی مادرم مرا با آن از انجام کارهای بد میترساند. آه مادر کاش حقیقت داشت، کاش چنان پاک کنی وجود داشت، من باید پاک شوم ، من میخواهم پاک شوم. تا بلکه خیالم آسوده شود.
باید دنبال آن بگردم ، شاید پاک کنی باشد تا من را برای همیشه پاک کند.
دلنوشته

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

رنگین کمان



چقدر بارون رو دوست دارم . قدم زدن زیر بارون و گریه کردن از ته دل ، چه از سر دلتنگی و چه از سر شوق. چه حالی میده وقتی چهره‌ت رو رو به سپهر بیکران میگیری و قطره‌های باران با قطره‌های اشکت یکی میشن. اونوقته که حس میکنی چقدر سبک میشی و از اعماق وجودت نفس راحتی میکشی از سر سبکی ...... وقتی حس میکنی اون قطره‌های بارون از طرف خدا سرازیر میشه و روی پوست صورتت میشینه و گونه‌های خیست رو نوازش میکنه ،تو هم نفست رو که پر از مهر و دوست داشتنه همراه با باد میفرستی برای اون کسی که دوسش داری ،و یهو پس از این همه بارون و اشک و نسیم و احساس ، نوری به دلت میتابه و پس از گذشتن از منشور دلت میتونی توی آسمون ببینیش ........ آره همون رنگین کمان رو میگم . حالا فهمیدی چرا رنگین کمان اینقدر زیباست؟
دلنوشته

خدای من



یه روز یه‌ هدیه‌ی بزرگ بهم دادی البته من اسمشو گذاشتم هدیه ، اما گفتی از این هدیه هیچوقت نباید استفاده کنی . جالبه نه ؟ فکر نکنم کسی تابحال یه همچین هدیه‌ای گرفته باشه . هدیه‌ای که مطمئنی با عشق و علاقه بهت دادن اما اجازه‌ی استفاده کردنش رو نداری. آدم میمونه ، میمونه که یعنی چی این هدیه چیه که با عشق بهم داده‌ای اما نمیذاری ازش استفاده کنم پس چرا بهم دادیش؟! هیچوقت خودت بهش فکر کرده‌ای ؟ هیچ شده خودتو بذاری جای من؟ اگه واقعا ازم انتظار داری جوری رفتار کنم که تو میخوای خوب کاری نداره برای تو که خیلی آسونه ، خودتو بذار جای من اگه دیدی خودت حرف خودتو قبول داری خوب منم همونجوری رفتار میکنم که تو میخوای. اما اینم یادت باشه که تو بی نهایتی و حد و مرز نداری اما من نه ، من یه آدم محدودم از هر نظری ، دوروبرم سیم خارداره آخه منکه مثل تو نیستم . پس مثل تو هم نمیتونم باشم و یا حتی مثل تو فکر کنم . اووووووووووه تو کجا و من کجا . با اینکه گفته‌ای که از رگ گردن به‌ من نزدیکتری، یه‌ دنیا فاصله هست بین ما. اما خداییش خیلی دلم میخواد بهت نزدیکتر بشم ، آخه آدمها همیشه دلشون چیزهای تازه میخواد همیشه میخوان پیشرفت کنن همیشه میخوان بیشتر باشن از اون چیزی که هستن . ولی افسوس ......... افسوس که نمیشه چون همونجور که گفتم من محدودم و تو نامحدود. پس تو میتونی به من از رگ گردن هم نزدیکتر بشی اما به تو کامل نزدیک شدن لیاقت میخواد. منم تا یه‌ حدی میتونم پیش برم . ولی خیلی شیرینه وقتی که بهت فکر میکنم ، وقتی فکر میکنم تو رو دارم آخه میدونی تو خیلی بزرگی و وقتی من فکر میکنم تو با تمام بزرگی و شکوهت پشت من وایسادی و مواظبمی به خودم میبالم . میدونم که تو همیشگی هستی و همیشه حواست به منه . اینم باز از بزرگی توئه . تو اونقدر بزرگی که کاری به بودن یا نبودن من نداری فقط و فقط خود من برات مهمه . اما من اینقدر کوچیکم که گاهی یادم میره تو هستی برای همین میرم تو جاده‌ی ناامیدی و هی توی تاریکی اینور و اونور رو نگاه میکنم و یادم میره‌ که تو از اون بالاها ، لای شاخسارها ، پای جویبارها . روی برگ گلها ، از همه جا داری منو میپایی و بهم لبخند میزنی و منتظری که من یهویی چشمم بهت بیفته و یادم بیاد که ای دل غافل تو هستی که . راستی که چقدر مهربونی ، راستی که چقدر کوچیکم .


میدونم تمام این گفته‌ها رو خودت بهتر از من میدونی چون تو هر ناگفته میدانی و هر ننوشته میخوانی ، اما بازم این نیاز منه ، بازم منم که نیازمندم نیازمند گفتن حرفهای دلم . دیدی بازم محدود بودنم ثابت شد ؟


چقدر خوبه که تو هستی ، چقدر خوبه که تو همیشه هستی تا من هیچگاه احساس تنهایی نکنم ، چون به قول بزرگی اگر تنهاترین تنهایان شوم باز هم خدا هست .


ای خدای خوبم ! ای خدای مهربانم ! به اندازه‌ی خودت دوستت دارم .
دلنوشته

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت.
اما مرد نفهمید كه دیگراین دنیا را ترك كرده است وهمچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»دروازه ‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»- اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.مسافر گفت: روز به خیرمرد با سرش جواب داد.- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد.
مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟- بهشت- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند.

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

دو دوست

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه بر سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.
يكي از آنها از سر خشم، بر چهره ديگري سيلي زد دوستي كه سيلي خورده بود، سخت آزرده شد ولي بدون آن كه چيزي بگويد، روي شن هاي بيابان نوشت: «امروز بهترين دوست من، بر چهره ام سيلي زد آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به يك آبادي رسيدند.
تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود، لغزيذ و در بركه افتاد. نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن كه از غرق شدن نجات يافت، بر روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد: «امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد .
دوستش با تعجب از او پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم، تو آن جمله را روي شن هاي صحرا نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
ديگري لبخندي زد و گفت: وقتي كسي ما را آزار مي دهد، بايد روی شن هاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش، آن را پاك كنن ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از ياد ها ببرد .

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

یک لبخند یک نگاه مهربان ما را بس



کاش میشد آدم هرچی رو که تو دلشه به زبون بیاره‌ اما حیف که نمیشه نمیدونم چرا ، نمیشه یا نمیخوایم و یا شایدم جراتشو نداریم . البته یه جورایی میدونم یعنی فکر میکنم که میدونم ، همه‌ش تقصیر خودمونه بسکه بی جنبه‌ایم بسکه بی ظرفیتیم یعنی یه جورایی اینا همه ناشی از ضعف ما آدمهاست فکر میکنیم همه چیز باید مطابق قانون زندگی باشه اما کدوم قانون ؟ خودمونم نمیدونیم بعضی وقتها میگیم آخه درستش اینه چون قانون زندگی اینه اما بعضی وقتها خودمونم از همون قانون خسته میشیم . هیچوقت فکر نکرده‌ایم که آخه زندگی با این وسعت با این همه آدمهای رنگ وارنگ چقدر قوانین زیاد و مختلفی میتونه داشته باشه پس ما نباید تنها به چیزی که خودمون اسمشو گذاشتیم قانون زندگی بسنده کنیم .
بهتره بعضی وقتها چشمهامونو بشوریم و جور دیگه ببینیم ، بهتره چشمهامونو بیشتر باز کنیم وسعت دیدمون رو افزایش بدیم تا بتونیم فراتر از زندگی خودمون رو ببینیم، تا بتونیم آدمهای اطرافمونو ، زندگی های دور و برمون رو بیشتر و بهتر ببینیم ، تا بلکه بتونیم کاری بکنیم، برای خودمون ، برای دوستی هامون برای اطرافیانمون تا بلکه تا جایی که میتونیم نذاریم دوستمون غصه بخوره‌ نذاریم دلی بشکنه ، بلکه بتونیم نا امیدی رو کمی امیدوار کنیم ، بلکه بتونیم کاری بکنیم .....
ما گاهی صدای درهم شکستن قلب آدمی رو میشنویم اما حتی به روی خودمون هم نمیاریم (مثل بعضیها که توی اتوبوس روشونو میکننن اونور که مبادا پیرزن یا پیرمردی رو ببینن و مجبور بشن پاشن و جاشونو بهش بدن) .
راستی که ما آدمها با این همه ادعاهای جورواجور گاهی چقدر بد میشیم چقدر خودخواه و نامهربان میشیم . با وجودیکه روحمون اونقدر وسیعه که میتونیم با یه لبخند با یه نگاه مهربان به کسی محبت هدیه کنیم حتی میتونیم با همون لبخند کوچیک و نگاه مهربون روز خوبی رو برای خودمون و دیگری که داره ما رو میبینه آغاز کنیم. میتونیم با یه‌ لبخند دل همسایه‌مونو شاد کنیم . میتونیم با بوسه‌ای بر دستان پدرمون خستگی سالها زندگی رو از تنش در بیاریم، میتونیم با بوسه‌ای بر گونه‌ی مادرمون شیار اشکهاشو تسکین بدیم.
پس بیایید مهربان باشیم بیایید تا دیر نشده کمی به هم محبت کنیم ............
دلنوشته

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

گهواره



دلم تنگه برای گریه کردن ، کجاست مادر کجاست گهواره ی من


همون گهواره ای که خاطرم نیست همون امنیت حقیقی و راست


همون جايی که شاهزاده قصه همیشه دختر فقیر و می خواست


همون شهری که قد خود من بوداز این دنیا ولي خیلی بزرگتر


نه ترس سایه بود نه وحشت باد ، نه من گم می شدم نه یه کبوتر


دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر کجاست گهواره ی من


نگو بزرگ شدم نگو، که تلخه. نگو گریه دیگه به من نمی یاد


بیا منو ببر نوازشم کن دلم آغوش بی دغدغه ميخواد


تو این بستر پاییزی مدفون که هر چی نفس سبزه بریده


نميدونه کسی چه سخته موندن مثل برگ روی شاخه ی تکيده


دلم تنگه برای گریه کردن. کجاست مادر کجاست گهواره ی من؟


ببین شکوفه ی دل بستگی هام چه قدر آسون تو ذهن باد میمیره


کجاست آن دست نورانی و معجز ؟ بگو بیاد و دستمو بگیره


کجاست مریم ناجی مریم پاک چرا به ياد این شکسته تن نیست


تو رگبار هراس و بی پناهی چرا دامن سبزش چتر من نیست


دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر کجاست گهواره ی من ؟

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

تصور کن



تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!


جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته!


جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!


جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!


نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!


دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!


همه آزاد آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!


تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگها خودکشی کردن!


جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!


بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!


جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!


لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!


تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!


اگه با بردن اسمش گلوت پر میشه از سرمه!


تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!


تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!


کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!


دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!


بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!


تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

روزهای ترانه و اندوه


روز های بهانه و تشویش

روزگار ترانه و اندوه

روزهای بلند و بی فرجام

از فغان نگفته ها انبوه

روزگار سکوت و تنهایی

پی هم انس خویشتن ، گشتن

سالخوردن ، به کوچه های غریب

تیغ افسوس بر فراغ آوردن

من از این خسته ام که می بینم

تیرگی هست و شبچرا غی نیست

پشت دیوار های تو در تو

هیچ سیزینه یی ز باغی نیست

من از این خسته ام که می بینم

تیرگی هست و شبچرا غی نیست

پشت دیوار های تو در تو

هیچ سیزینه یی ز باغی نیست

روزهای دروغ و صد رنگی

پوچ و خالی ز دل سپردن ها

روز گار پلید و دژخیمی

بر سر دار ، یار بردنها

روزگار هلاک بلبلها

جغد ها را به شاخه ها دیدن

روز هایی که نیست دیگر هیچ

در کت مردها پلنگیدن

من از این خسته ام که می بینم

تیرگی هست و شبچرا غی نیست

پشت دیوار های تو در تو

هیچ سیزینه یی ز باغی نیست

من از این خسته ام که می بینم

تیرگی هست و شبچراغی نیست

پشت دیوار های تو در تو

هیچ سیزینه یی ز باغی نیست

هیچ سیزینه یی ز باغی نیست

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

نجات زندگی


در یک گاردن پارتی خانم ژولی پایش به سنگی خورد وبا بشقاب غذا در دستش به زمین خورد، علت زمین خوردنش کفش جدیدش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود. دوستان کمک کرده و او را از زمین بلند و بر نیمکتی نشاندند و جویای حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتی ندارد. مهماندار بشقاب جدیدی با غذا به ایشان داد. خانم ژولی بعد از ظهر خوبی را به اتفاق دوستانش گذراند و بسیار راضی به اتفاق همسرش به خانه برگشت.
چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که ژولی را به بیمارستان برده اند. خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی
A..V.C (Accident vasculaire cöébral)
تشخیص دادند.
چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید یک متخصص اعصاب (نرولوگ ) می گوید:بعد از یک ضربه مغزی که منجر به خون ریزیرگی در ناحیه مغز شده،اگر شخص ضربه دیده رادر زمانی کمتر از سه ساعت به بیمارستان برسانندامکان بر طرف کردن حادثه و نجات شخص بسیارزیاد است. ولی همواره باید قادر به تشخیص حادثهبود و این عمل بسیار ساده است. پزشک متخصص می گوید مهمترین وظیفه تشخیص حادثه خون ریزی مغزی است و بعد از تشخیص و قبل از سه ساعت باید شخص را به پزشک رساند. متخصص می گوید یک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ریزی مغزی می تواند با سه سئوال ساده از مریض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن پارتی یک نفر سئوالهای زیر را از ژولی کرده بود حتما" ژولی زیبا و جوان اکنون زنده بود..


1 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید بخندد.

2 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید دو دستش را بالا نگه دارد.

3 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید یک جمله ساده را تکرار کند. مثلا" بگوید خورشید در آسمان بسیار خوب می درخشد.


اگر بیمار یا شخص ضربه خورده قادر به انجام یکی از این کارها نباشد باید فوری اورژانس را خبر کرده و بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و به مسئول مربوطه عدم اجرای یک یا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ایشان پزشک را در جریان گذارد.


یک متخصص قلب و یا اعصاب می گوید اگر کسی این نوشته را دریافت کند و حداقل آنرا برای ده نفر دیگر ارسال دارد،مطمئن باشد که در زندگی اش جان یک یا چند فرد را نجات داده است.
توجه کنید، تعداد افرادی که این روزها با اینترنت کار میکنند در دنیا چقدر است و اگر ده نفر به ده نفر دیگر این ایمیل را ارسال دارند،تعداد افراد آشنا با این سئوالها به صورت تابع نمایی در کمتر از یک ماه به میلیونها نفر خواد رسید.

یک آزمایش ساده


مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد