۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

...........................



به من گفتی نگاه کن و من نگریستم. اما چیزی نبود. باز گفتی بنگر و نگاه کردم و بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، اما نگریستم. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت و من داغ شدم. گر گرفتم. گیج شدم. گفتی بنگر، گفتم نه. گفتی بنگر و آرامم کن و من باز تسلیم شدم و دلم شعله‌ور شد و ذوب شدم. تو شرم نکردی و با دستان احساست دستان نگاهم را گرفتی و گفتی دوست داشتن شرم نمی شناسد. تو شعرهای عاشقانه سرودی من اما همه ترس شده بودم، گفتی نترس.کسی درونم فریاد میکشید، چیزی شعله‌ور میشد. چه بود؟ چیزی از جنس عشق آیا؟


شراره‌های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد و همه از احساس تو بود، من نیست شده بودم. من بر زمین افتاده بودم تاب برخاستن نداشتم و تو ناخواسته به من اندوه و دلشوره‌ هدیه دادی. من در اندوه فرو میرفتم ، تو دست عشقت را بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی.......


هرچه فکر میکنم نمیدانم چگونه آغاز شد، حتی نمیدانم تو شروع کردی یا من، اما اصلا چه فرقی میکند که چه کسی شروع کرده باشد؟ فقط چیزهایی لابلای تصاویر آشفته ذهنم میایند و میروند. تو آمدی اما کمی دیر از توی کوچه‌پس کوچه‌های شهرمان مانند یک سایه‌ی نگرانی. کمی دیر آمدی اما چه خوش درخشیدی، چراکه یک راست رفتی سروقت دلم، دست کردی توی سینه‌م و دلم را درآوردی و انداختیش توی آتش و سپس سر جایش گذاشتیش. برای همین دلم دارد میسوزد، دارد لای انگشتهایت گم میشود. باید کسی کمی آب بریزد روی دلم،شاید کمی خنک شود. ببین یکی میخواهد نگاهت کند اما نمیشود، یکی میخواهد با تو حرف بزند اما نمیشود، یکی میخواهد حرفهایت را بشنود اما دیگر نمیشود. ببین! یکی میترسد توی اشکهایت شنا کند. یکی میترسد تو چشمهایش را بدزدی، یکی میترسد تو نگاهش را بدزدی........


وقتی گفتی میخواهم بهت عشق بدهم، سالها بود که از عشق گریزان بودم،سالها بود که از عشق مرده بودم، سالها بود که درد عشق را فراموش کرده بودم و هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم، هنوز سینه‌ام پر از چرک نامردی بود، هنوز زخم عشق کاملا شفا نیافته بود. هنوز در تردیدی مبهم بین شیرینی و تلخی عشق دست و پا میزدم که دستت را به سویم دراز کردی،دستهایی که از جنس دوست داشتن بودند. شیرینی عشق با هراس خیانت درهم آمیخته بود. گاه سنگینی مرزها از تاب و توان من پا فراتر مینهاد و گاه عشق با قدرت هرچه تمامتر قلبم را به تپش وامیداشت. گاهی زندگی و مرزهایش را فراموش میکردم و گاهی عشق را به کناری مینهادم تا باز آرام زندگی کنم تا باز آرام بمیرم.


مانند دیوانه‌ای به جای گریز از تو در تو غرق میشدم و مرزها به من هشدار میدادند و من اما اهمیت نمیدادم.


اکنون من در دوردستهایم میان عشق و دوراهی، میان اندوه و سیاهی، همراه با خاطرات غبار گرفته.


چه با شتاب آمدی. گفتم نیا، آمدی.گفتم برو، آمدی و باز در زدی، گفتم بس است، من دیگر نیستم، اما تو هم نرو. تو نرفتی، ماندی. گفتم اینجا شلوغ است جایی برای تو نیست. گفتم من هم انسانم، از جنس تو، از جنس او، نه از جنس فرشته‌ها. تو اما باز ماندی، ماندی و گریستی، آنقدر گریستی تا گونه‌های من خیس شد.


من دیگر نبودم. نخواستم که باشم، خواستم بدون آنکه تو بفهمی بگریزم از تو، از آمدنت ، از ماندنت ، از خواستنت ، از چشمهایت ، از شعرهایت. اما تو همچنان ماندی، در را گشودم و گفتم ببین، ببین چقدر شلوغ است و تو خوب دیدی و تو خوب می دانستی جایی برای تو نیست، اما باز هم ماندی. ماندی و ترانه سرودی.


و من هم باز، ماندم و بازماندم. با تو با اشک ، با تو با بغض، با تو با اندوه ، با تو با عشق ، با تو با نگاه ، با تو با کناه . و دلم گیج گیج شد.


و من به تو گفتم برو اما دلم گفت بمان. من اما همه‌ی وجودم میگریست. گفتم این دل مال من نیست ، مال تو نیست ، مال من نیستی ، مال تو نیستم. تو گفتی فرشته‌ی منی.


تو گفتی دوستت دارم و من ناگهان چه سبز شدم آن روز و انگار چیزی در دلم فروریخت. چیزی در من ریزش کرد، آنچنان که من آلوده‌اش شدم.


دلم میخواهد تنها شوم، من باشم و مرزها یا من باشم و باشم و عشق.


دلم میخواهد بگویی دوستت دارم و من بغض کنم و گریه‌ام بگیرد و بگویم دیگر بس است نمیخواهم بگویی دوستت دارم، نمیخواهم به من بگویی فرشته، نمیخواهم بگویی ......... و تو قهر کنی و بگویی باشد نمیگویم و من سبک شوم و باز به آنسوی مرزها برگردم و تو آهسته بگویی ما با هم دوستیم و سفسته‌ کنی و فلسفه ببافی و در آخر باز هم بگویی دوستت دارم و من باز سنگین شوم و گریه‌ام بگیرد و بازی دوباره آغاز شود و من التماس کنم و باز تو بگویی به من نگاه کن، آرامش چشمانت را میخواهم و من سربه‌زیر افکنم و تو همچنان منتظر نگاه من و من گریزان از نگاه تو و من گریزان از عشق تو و تو باز به من خیره‌ شوی و من سنگین شوم، و بگویم به خاطر من و تو بگویی باشد فقط به خاطر تو، خیالت راحت شد؟ و من بگویم نه دیگر هرگز خیال من راحت نمیشود، رفتنت، آمدنت ، خنده‌ات، گریه‌ات، قهرت، آشتی ات، دوری ات، نزدیکی ات، بودنت و نبودنت سنگین است. و بعد بگویم این اتفاق از همان اول نباید می افتاد و تو بگویی این اتفاق را در دل من نمیتوان دیگر پاک کرد، و من بگویم من باید خودم را پاک کنم ، فقط یک پاک کن میخواهم. وقتی پاک کنی می یابم تو آن را از من میگیری و من بغض میکنم و باز، میگردم. همچنان در جستسوی پاک کنی هستم که در کودکی مادرم مرا با آن از انجام کارهای بد میترساند. آه مادر کاش حقیقت داشت، کاش چنان پاک کنی وجود داشت، من باید پاک شوم ، من میخواهم پاک شوم. تا بلکه خیالم آسوده شود.
باید دنبال آن بگردم ، شاید پاک کنی باشد تا من را برای همیشه پاک کند.
دلنوشته

هیچ نظری موجود نیست: