۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

خدای من



یه روز یه‌ هدیه‌ی بزرگ بهم دادی البته من اسمشو گذاشتم هدیه ، اما گفتی از این هدیه هیچوقت نباید استفاده کنی . جالبه نه ؟ فکر نکنم کسی تابحال یه همچین هدیه‌ای گرفته باشه . هدیه‌ای که مطمئنی با عشق و علاقه بهت دادن اما اجازه‌ی استفاده کردنش رو نداری. آدم میمونه ، میمونه که یعنی چی این هدیه چیه که با عشق بهم داده‌ای اما نمیذاری ازش استفاده کنم پس چرا بهم دادیش؟! هیچوقت خودت بهش فکر کرده‌ای ؟ هیچ شده خودتو بذاری جای من؟ اگه واقعا ازم انتظار داری جوری رفتار کنم که تو میخوای خوب کاری نداره برای تو که خیلی آسونه ، خودتو بذار جای من اگه دیدی خودت حرف خودتو قبول داری خوب منم همونجوری رفتار میکنم که تو میخوای. اما اینم یادت باشه که تو بی نهایتی و حد و مرز نداری اما من نه ، من یه آدم محدودم از هر نظری ، دوروبرم سیم خارداره آخه منکه مثل تو نیستم . پس مثل تو هم نمیتونم باشم و یا حتی مثل تو فکر کنم . اووووووووووه تو کجا و من کجا . با اینکه گفته‌ای که از رگ گردن به‌ من نزدیکتری، یه‌ دنیا فاصله هست بین ما. اما خداییش خیلی دلم میخواد بهت نزدیکتر بشم ، آخه آدمها همیشه دلشون چیزهای تازه میخواد همیشه میخوان پیشرفت کنن همیشه میخوان بیشتر باشن از اون چیزی که هستن . ولی افسوس ......... افسوس که نمیشه چون همونجور که گفتم من محدودم و تو نامحدود. پس تو میتونی به من از رگ گردن هم نزدیکتر بشی اما به تو کامل نزدیک شدن لیاقت میخواد. منم تا یه‌ حدی میتونم پیش برم . ولی خیلی شیرینه وقتی که بهت فکر میکنم ، وقتی فکر میکنم تو رو دارم آخه میدونی تو خیلی بزرگی و وقتی من فکر میکنم تو با تمام بزرگی و شکوهت پشت من وایسادی و مواظبمی به خودم میبالم . میدونم که تو همیشگی هستی و همیشه حواست به منه . اینم باز از بزرگی توئه . تو اونقدر بزرگی که کاری به بودن یا نبودن من نداری فقط و فقط خود من برات مهمه . اما من اینقدر کوچیکم که گاهی یادم میره تو هستی برای همین میرم تو جاده‌ی ناامیدی و هی توی تاریکی اینور و اونور رو نگاه میکنم و یادم میره‌ که تو از اون بالاها ، لای شاخسارها ، پای جویبارها . روی برگ گلها ، از همه جا داری منو میپایی و بهم لبخند میزنی و منتظری که من یهویی چشمم بهت بیفته و یادم بیاد که ای دل غافل تو هستی که . راستی که چقدر مهربونی ، راستی که چقدر کوچیکم .


میدونم تمام این گفته‌ها رو خودت بهتر از من میدونی چون تو هر ناگفته میدانی و هر ننوشته میخوانی ، اما بازم این نیاز منه ، بازم منم که نیازمندم نیازمند گفتن حرفهای دلم . دیدی بازم محدود بودنم ثابت شد ؟


چقدر خوبه که تو هستی ، چقدر خوبه که تو همیشه هستی تا من هیچگاه احساس تنهایی نکنم ، چون به قول بزرگی اگر تنهاترین تنهایان شوم باز هم خدا هست .


ای خدای خوبم ! ای خدای مهربانم ! به اندازه‌ی خودت دوستت دارم .
دلنوشته

هیچ نظری موجود نیست: