۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

زندگی زیباست



من معتقدم زندگی زیباست با همه‌ی سختیهاش. دلم میخواد همیشه خوب زندگی کنم، دلم میخواد همه خوب زندگی کنن. البته خوب بودن در نظر همه یکسان نیست و تعبیرهای متفاوتی داره ، اما به نظر من خوب زندگی کردن یعنی آرامش داشتن و باز هر کسی یه جوری به آرامش میرسه. برخی ساده و برخی سخت. خوشبختانه من از اون دسته آدمها هستم که خیلی راحت و با کوچکترین چیزها به آرامش میرسم و احساس خوشبختی میکنم حتی با یه لبخند، و چه بهتر که اون لبخند از طرف کسی باشه که قبلا فکر میکردم دوستم نداشته اونوقته که فکر میکردم من اشتباه میکردم چون طرف اونقدرها هم از من بدش نمی اومده. من حتی وقتی بچه‌ای بهم لبخند میزنه خوشحال میشم ،بچه‌ها فرشته‌های خداوند هستن روی زمین.


میگم شاید همین سختیهای زندگیه که زیبایی ها رو نمایان میکنن نظر شما چیه؟


بابام همیشه بهمون گفته که زندگی پر از خوشی و ناخوشیه و همیشه سختیها و ناخوشیهای زندگی از خوشیهاش بیشتره ، اما همیشه باید پایدار بود.


مادرم برام اسطوره‌ی پایداری و گذشت و امیدواریه، راستی که چقدر در برابر مشکلات زندگی مقاوم بوده همیشه، هیچوقت از وضع موجود ننالیده، هیچوقت زنجموره نکرده ، گاهی ناراحت میشد اما خیلی گذرا بوده و هیچکس و هیچ چیزی رو تحت الشعاع قرار نداده و هیچوقت نا امیدی رو در چهره‌ش ندیده‌م.


من یاد گرفته‌م به داشته‌هام فکر کنم نه به نداشته‌هام و این رمز موفقیت و به آرامش رسیدنم بوده همیشه و اینو مدیون خانواده‌م هستم . از همه مهمتر اینکه به یه چیزی ایمان دارم و اون وجود یه پناه بزرگه ، پناهی که همیشه در دسترسه. آره درست حدس زدی خدا رو میگم.


همیشه با تمام وجودم حسش کرده‌م و حسش میکنم و مطمئنم که دوستم داره و تنهام نمیذاره و این ایمان همیشه به دادم رسیده.


یادمه یکی از دوستهامون یه مدتی به گفته خودش هی بد میاورد پشت سرهم ، ما بهش میگفتیم این حکمت خداست، اون میگفت نمیدونم چرا همه‌ی حکمتهای خدا باید برای من باشه.


اون راست میگفت ، حق داشت ، چون توی اون موقعیت اونجوری فکر میکرد و حس میکرد چیزهایی که براش پیش می اومد همه‌ش بد بود.


اما من معتقدم حتی وقتی ما فکر میکنیم چیزی که برامون پیش اومده ، بده ، در اشتباهیم ، چون ما کوچیکتر از اونی هستیم که بتونیم قدرت تشخیص اینو داشته باشیم.


همیشه یه مثال توی ذهنم هست و اون داستان یوسف کنعانه که برادرانش اون رو در دوران کودکی از آغوش گرم پدرش جدا کردن و انداختنش توی چاه، اون موقع حتما یوسف به این فکر میکرده که چقدر بد آورده . حتی وقتی که توی مصر به عنوان یه برده فروختنش و حتی وقتی به خاطر تهمت های زلیخا به زندان افتاد چقدر زندگی جلو چشماش زشت بوده شاید..... اما حکمت خدا در این بود که این بلاها به‌ سرش بیاد تا یه روزی عزیز مصر بشه و بشه ناجی خانواده‌ش ، ناجی مصر تا چه خانواده‌هایی رو از خطر قحطی نجات بده........


خدایا من از ته ته ته ته دلم بهت میگم حکمتت رو شکر، بزرگیت رو شکر ، خدایم دوستت دارم، تو یگانه پناه امن منی که همیشه هستی. حتی وقتی من نیستم .پناهگاهی که هیچکس و هیچ چیز نمیتونه اونو از من بگیره ........


دستان و قلب پر مهرت رو میبوسم .
دلنوشته

هیچ نظری موجود نیست: