۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

جام تهی



جام صبرم گاهی لبریز میشود و قطره اشکی از چشمانم سرازیر می گردد و آنگاه میان واژگان بسیار ، دنبال دلتنگ ترین واژه‌ها میگردم تا ساغرم را از می چند صد ساله غم پر کنم و به سلامتی صبورترین دلتنگیها ، جام شعری سر دهم.
دلنوشته

مرگ



امروز یه خبر خیلی بد شنیدم . سعید ، برادر یکی از بهترین دوستانم که فقط 24 سال داشت تصادف کرده و جان به جان آفرین داده.


وقتی کسی از این دنیا میره ، آدم میگه کاش هرگز ندیده بودمش ، اما خوب ، مرگ مسئول توازن دنیاست ، برای همین مرگ پایان کبوتر نیست.


وقتی کسی میمیره ، ما زنده‌ها کمی به خودمون میاییم ، و میفهمیم که باید کمی بیشتر هوای همدیگه‌ رو داشته باشیم. راستی چه‌قدر خوبه وقتی آدم میمیره از خودش یاد و خاطره‌های خوب به جا بذاره.


امروز من برای مرگ نابهنگام سعید گریه کردم و آرزو کردم کاش اونجا بودم، کاش میتونستم برم پیش هرو، کاش میشد باهاش همدردی کنم، می دونم الان خیلی غمگینه ، کاش میشد کمی از غمهاش رو کم کنم ، اما حیف ، حیف که ازش خیلی دورم.
دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

خدا اینجاست


کوله‌بار عشقم را بر دوشم می گذارم و به راه می افتم . چرا و کجا نمیدانم. فقط میدانم که دیگر باید بروم باید راه بیفتم ، وقت زیادی ندارم باید عجله کنم . باید هرچه‌ عشق در دل دارم را در کوله‌بارم بگذارم و به راه بیفتم.

می روم و می روم تا جایی که عشق بگوید. می روم تا ببخشم ، می روم تا دوست داشته باشم.

می روم تا به باغی برسم که در آن فرشته‌ای زیبا مرا با تمام وجودش به آغوش بکشد و من پر از آرامش شوم ، پر از شادی.

می روم تا به جایی برسم که نور هفت رنگ مهر خدا بر دلم بتابد تا هرچه زنگار است از دلم زدوده شود.

دل من باید پاک شود. دل ما باید پاک شود.

چه‌قدر دلم هوای خدا را کرده است امشب.

بوی خدا به مشامم می رسد ، چنان خدا را بو میکشم که تا اعماق وجودم پر از خدا می شود، حضورش را با تمام وجودم می خواهم و حس می کنم،

چه حس شیرینی ، چه حس دلپذیری.

من پر از خدا هستم اکنون.

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

ایمان




در این تاریکی و دروغ میان اینهمه پلشتی و پریشانی و نابسامانی ، میان اینهمه دورویی و نیرنگ و فریب، جایی باید باشد ، گوشه‌ای، کنجی. جایی که در آن خوبیها و مهربانیها و راستیها گرد هم جمع آمده‌اند تا چاره‌ای بیندیشند .


حتما جایی هست ، باید باشد.


پس باید این گوشه یه نور خاص هم داشته باشه مگه میشه خوبیها بی نور باشن ، پس باید دنبال نور بگردم دنبال یه‌ کورسو. و وای به حال ما اگه یه همچین جایی نباشه.اگه نباشه کارمون زاره . دنیا زیر و رو میشه. چه فاجعه‌ی دردناکی .


خدایا نذار این کنج امید از دست دنیا بره. این کورسوی مهربونی رو از دنیا نگیر وگرنه دیگه کار دنیا زار میشه کار ماهم ، و دیگه هیچی معنی نداره و دیگه دل دنیا میگیره ، دل دنیا میمیره.


نذار غم و نا امیدی همسفر روح ما بشه و دل شادیمون بگیره ، نذار خنده‌ بمیره و گریه رفیق لحظه‌هامون بشه، نذار تنها و خسته بمونیم و یه گوشه کز کنیم و ای کاش ای کاش کنیم.


خدایا من میدونم یه جایی هست، مطمئنم که اونجا دور نیست ، همین نزدیکیهاست ، کنار دل خودت، کنار دل خودمون،


من به خوبی ایمان دارم.


دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

ماهی سیاه کوچولو


مثل یه پرنده از حصار بیزارم و فراری .نه دوست دارم در حصار کسی باشم و نه دوست دارم برای کسی حصار بسازم.می خوام تا می تونم پرواز کنم و به همه جا سر بزنم. اصلا دلم می خواد مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، برم و برم تا دوست های بیشتری پیدا کنم و دشمن های خودم رو بشناسم و باهاشون بجنگم و شکستشون بدم. می خوام خودم تجربه‌ کنم . یا بهتر بگم می خوام خودم رو بشناسم ، آره هنوز خیلی مونده تا مثل ماهی سیاه کوچولو بشم، من اول باید خودمو بشناسم،بعد دوست و دشمنامو......

وقتم خیلی کمه ، میدونم، پس باید جدی تر دست به کار بشم. تو هم کمکم می کنی دوست خوب همیشگی من ، خدای من؟

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

خوش آمدی


روز خوبی است برای من ، تو بازگشتی

چشم دلم روشن تو بازگشتی

پس از آنهمه بیخبری و تشویش

ای آشنای دیرین من تو بازگشتی

باز آمدی برای همنوایی همصدایی همدلی

ای همدم ای مرحم ای محرم خوش بازگشتی



اگر فرصتی به من دهی ، همه‌ دلنوشته‌هایم را پیشکشت خواهم کرد که باز دلیل دلنوشته شدی ، که باز با دادن دو بال مهربانی به من مرا به اوج آسمان مهربان زندگی پرواز دادی و به کلماتم جان دوباره بخشیدی ، بازآمدی تا رنگ دوستی بگیرد این پر تنهایی .

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

سکوتم از رضایت نیست



درسته که خیلی چیزها رو نمیدونم اما بدون که نفهم نیستم. اینقدر حالیم هست که بدونم چه خبره . شاید کامل جزئیات رو ندونم ، اما به هر حال من هم یه چیزهایی میفهمم، آخه ناسلامتی خدا یه جو عقل بهم داده که بتونم یه چیزهایی رو بفهمم. اما هیچوقت به زبون نمیارمشون تا وقتش برسه، اینقدر صبرم زیاد هست که وایسم تا زمانش بشه. و اون روز فرا خواهد رسید ، مطمئن باش چون منم مطمئنم.میدونی؟ خیلی بدم میاد از کسانی که فکر میکنن خیلی زرنگن و طرفشون خیلی خنگه ، یه جورایی حالمو به هم میزنن، بهتره که بدونیم هر آدمی به اندازه خودش حالیشه. همینو بدونیم فکر کنم کافی باشه و نذاره که فکر کنیم خودمون خیلی حالیمونه اما طرفمون نه. فقط بدون که از خیلی چیزها آگاهم ولی سکوت کرده‌م. منتظر گذر زمانم ، حلال همه‌ی مشکلات، مرور زمان .همین.
دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

حس گنگ


تا دوباره‌ کی بیایی .......

حس عجیبی دارم ، مثل تنهایی ، مثل غریبی ، مثل ...

نمیدونم دلم رو چه‌جوری بنویسم ، انگار سالهاست چیزی ننوشته‌م ، انگار هیچوقت هیچی ننوشته‌م.

میخوام تمام حس قلبم رو بنویسم اما حتی خودمم نمیدونم این حسی که دارم از چه جنسیه؟ انگار هیچ واژه‌ای رو نمیشناسم ، انگار واژه‌ها از دست دلم فرار میکنن.

شاید حسم یه چیزی باشه از جنس دلتنگی ، اما یه دلتنگی غریب و نامانوس که با بقیه‌ی دلتنگیها فرق داره، یه دلتنگی که خودش کلی تنها و دلتنگه.

نمیدونم چه‌ حسیه این حس که چند روزه توی قلبم آشیونه کرده.

کاش..................

هوا ابریه ، کاش کمی بارون میبارید. دلم بارون میخواد........

دلنوشته

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

دوست


بازهم برای تو مینویسم ای دوست ،برای خوبیهایت، برای مهربانیهایت، ای زیباترین واژه

واژه‌ای که در تمامی دنیا مقدس و زیباست ، دوست.

برایت مینویسم که باز هم بیایی و در کنج قلبم آشیان گزینی

برایت مینویسم تا بدانی که برایم مقدسی

برایت مینویسم تا بدانی به تو امیدوارم

به خوبیهایت ، به پاکی و زلالیت

به اینکه بارها و بارها بوده‌اند کسانی که خواسته‌اند تو را ناپاک جلوه‌ دهند و در لباس تو خود را پنهان کرده‌اند، اما تو باز هم خوب ماندی تو باز هم دوست بودی .

برایت مینویسم که بازگردی

برایت مینویسم که بمانی ، که بدانی................

دلنوشته