۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

خدا اینجاست


کوله‌بار عشقم را بر دوشم می گذارم و به راه می افتم . چرا و کجا نمیدانم. فقط میدانم که دیگر باید بروم باید راه بیفتم ، وقت زیادی ندارم باید عجله کنم . باید هرچه‌ عشق در دل دارم را در کوله‌بارم بگذارم و به راه بیفتم.

می روم و می روم تا جایی که عشق بگوید. می روم تا ببخشم ، می روم تا دوست داشته باشم.

می روم تا به باغی برسم که در آن فرشته‌ای زیبا مرا با تمام وجودش به آغوش بکشد و من پر از آرامش شوم ، پر از شادی.

می روم تا به جایی برسم که نور هفت رنگ مهر خدا بر دلم بتابد تا هرچه زنگار است از دلم زدوده شود.

دل من باید پاک شود. دل ما باید پاک شود.

چه‌قدر دلم هوای خدا را کرده است امشب.

بوی خدا به مشامم می رسد ، چنان خدا را بو میکشم که تا اعماق وجودم پر از خدا می شود، حضورش را با تمام وجودم می خواهم و حس می کنم،

چه حس شیرینی ، چه حس دلپذیری.

من پر از خدا هستم اکنون.

دلنوشته

۳ نظر:

Unknown گفت...

با سلام
خوشا به حالت.
زیبا نوشتی، موفق و پایدار باشی.

یا حق

Unknown گفت...

سلام
بسیار زیبا و با معنا بود.
این دومین بار است که برای این نوشته زیبا نظر میدهم.

یا حق

ناشناس گفت...

سلام

هرچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند .

همه دل نوشته هایت را خوندم زیبا بودند بر دل نشست چونکه از دل بر امده بود .
موفق باشی باز هم بنویس

کامران