۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نیاز


تن تو ظهر تابستون و به یادم میاره
رنگ چشمای تو بارون و به یادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندون و به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگی مث اون لحظه که بارون می زنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مث خواب گل سرخی لطیفی مث خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو مث وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مث شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مث یک قصه پر از حادثه ای
تو مث شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگی مث شکلایی که ابرا می سازن
گلای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن
اگه مردای تو قصه بدونن که این جائی
برای بردن تو با اسب بالدار می تازن
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

زنهار!



ای که با من و دور از منی


به‌درآ و کمی به من نزدیکتر شو


چرا از من می گریزی؟





بیا و بر شانه‌های استوار قلبم تکیه کن


دستان پرمهر احساسم را بگیر


من نیز مانند تو تنهایم


درین گردباد حوادث تنهایم نگذار


هیچکس مانند ما نیست


هیچکس از ما به ما نزدیکتر نیست


'' زنهار! آب سرد را بر سر خاطره‌ی برتافته و مضطرب،


یکباره فرو نباری''


تلخکامی ها را به باد بسپار


دلم از عشق تو داغست هنوز


با گفته‌های یخی ات


ترک برمیدارد


میشکند


می میرد


زنهار!
دلنوشته

برزخ


از برزخ رویا و حقیقت بیرون بیا

راهی به جز گریز در پیش رو نداری

تا کی میتوانی درین برزخ بمانی؟

خود را برهان


****************************

''آنگاه که مرا می ستایی ''

تپش های قلبت

چونان تندبادی

از فراسوی گفته‌هایت

می وزد

بودنت پنهان و فراموش نشدنی ست

در خاطرم می مانی

در پریشانی میان رویاها و نفس هایم


دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

تنها


آنکه در تنهاترین تنهاییم

تنهای تنهایم گذاشت

ای خدا عشق من است

هیچگاه تنهایش نذار

حرمت نگه‌دار



عشقت را آشکار نکن، بگذار همچنان پنهان بماند، چراکه کسی قدرش را نمیداند. این عشق مقدس را به کسی نشان نده و به کسی نگو ، بگذار این رازی باشد بین تو و دلت و خدایت.


مروارید عشقت را در صدف دلت مخفی کن چراکه کسی محرم دل نیست.


بگذار تنها خدا بداند و بس که مرواریدی درون قلب توست که تنها لحظه‌ای می خواهد که با حرفی و حدیثی بشکند. مگذار مرواریدت نا آگاهانه بشکند، حرمتش را نگه دار . بگذار تا دلت در شراره‌های آتش عشقت بسوزد اما مگذار حرمتش بشکند.


کم مینویسم تا زیاد گفته باشم ، سکوتی کن که شبیه انفجار دل باشد.


و آنکه باید بداند خوب میداند.
دلنوشته

گل من


گل من خبر نداری دل گلدونت میگیره

اگه تو پژمرده باشی گلدونت برات میمیره

گل من نگو که اونجا دل تو برام میگیره

گل من نگو شکستی گلدونت برات بمیره

نکنه لگد شه ساقت زیر پای هر غریبه

ساده دل نباش گل من که دنیا پر از فریبه

نکنه یه وقت شکستی اخ داره اشکام میریزه

نمی دونی خاطر تو واسه من چقدر عزیزه


نمی دونی خاطر تو واسه من چقدر عزیزه

مستانه

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

خدا



هروقت میخوام از چیزی بنویسم اولین چیزی که تو ذهنم جرقه میزنه ، خداست.


نمیدونم چه‌طور بعضیها میتونن وجود خدا رو منکر بشن ، من همیشه میگم حتی اگه روزی کسی بیاد با کلی مدرک و دلیل و برهان و فرمول ، بهم ثابت کنه که خدایی وجود نداره و تمام این دنیا اتفاقی بیش نیست ، حاضر نیستم خدام رو از دست بدم خدایی که همیشه توی دلم و روحم و زندگیم وجود داشته و همیشه وقتی از همه کس و همه چیز میبرم به اون پناه میبرم و همیشه به اون دلخوشم. پس باید یه دیوونه‌ی تمام عیار باشم اگه بخوام این دلخوشی رو از خودم بگیرم .


به نظر من هرکس خدایی داره‌. یعنی منظورم اینه که به تعداد انسانهای روی زمین، خدا وجود داره منظورم از این حرف این نیست که بخوام شرک کنم و از این حرفا ، نه ، منظورم اینه که خدا آنقدر بزرگه که به هر شکلی وجود داره بعضیها خدا رو خیلی ساده درک میکنن ، بعضی ها اینقدر خدا رو مشکل میکنن که حتی نمیتونن ببیننش و حسش کنن پس وجودش رو منکر میشن.


خدای من اونقدر ساده و دست یافتنیه که گاهی حس میکنم بقیه بهم میخندن اما برام مهم نیست ، نه اینکه دیگران و طرز فکرشون برام مهم نباشه، نه ، برام مهم نیست که راجع به من و خدام و رابطه‌مون با هم ، چی فکر میکنن. من خدا رو همه جا میبینم همین نزدیکیها ، اون دوردورا رو قله‌ی کوهها ، و در عین حال همینجا پیش من دقیقا همینجا بین نقطه تماس خودکار و کاغذم. فکر میکنی اینها رو کی داره مینویسه؟ بیان؟ دلش؟ ذهنش؟ فکرش؟ نه ........... اینها رو فقط خداست که داره مینویسه.


خوشحالم، اینقدر خوشحالم که نهایت نداره . میدونی چرا؟ چون خدا من رو هم انتخاب کرده تا در من تجلی کنه، وگرنه من هم یه آدم عادی بودم مثل همه‌ی اونهایی که هیچوقت نمیبیننش و بی تفاوت و بی حس زندگی میکنن.


اما من به هر کجا و هر چیز نگاه میکنم ، خدا رو میبینم ، وجودش توی زندگیم کاملا محسوسه . من آدم متدین و مذهبی ای نیستم و نسبت به هیچ چیزی هم تعصب ندارم چون با اصل تعصب مخالفم چون همه چیز رو خراب میکنه و از چشم آدم میندازه. من حتی نسبت به خدا هم تعصب ندارم . هر کس نمیخواد خدا داشته باشه، خوب بذار اینطوری فکر کنه، گرچه اون هم خداش همون بی خداییه. آدم بی خدا یعنی یه آدم مرده و کسی که زنده‌س خدا داره حالا در شکل ها و رنگهای مختلف. هرجوری که خودش تعبیرش کنه. ولی خدایی هست. خوب نگاه کن میتونی حتی ردپاش رو هم ببینی . هیچکس بی خدا نیست. من به این ایمان دارم.


یه روزی هم از خدای خودم مینویسم از همون خدای مهربون خودم مینویسم، خدای من خود خداست و همیشه با منه.


خدایم دوستت دارم ، میبوسمت.
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

یادت باشه



یادت باشه


تویی همدم تنهاییام


یادت باشه


بی تو تنهام


یادت باشه که برگردی


وگرنه شب میشه دنیام


یادت باشه اگه باشی


منم هستم


یادت باشه


با تو


واژه میاد توی رویام


یادت باشه که برگردی


یادت باشه منم تنهام
دلنوشته

شبانه


مراتو بي سببي نيستي

به راستي صلت کدام قصيده اي اي غزل

ستاره باران جواب کدام سلامي به آفتاب

از دريچه تاريک ؟

کلام از نگاه تو شکل مي بندد

خوشا نظربازيا که تو آغاز مي کني

پس پشت مردمکانت فرياد کدام زنداني ست

که آزادي رابه لبان براماسيده گل سرخي پرتاب مي کند

ورنه اين ستاره بازي

حاشاچيزي بده کار آفتاب نيست

نگاه از صداي تو ايمن مي شود

چه مومنانه نام مرا آواز مي کني

و دل ات کبوتر آشتي ست

در خون تپيده

به بام تلخ

با اين همه

چه بالا

چه بلند

پرواز مي کني

شاملو

دوبیتی


بی تو من بی رنگ و سردم

گنگ و تنها ، پر دردم

با تو اما اگه باشم

رنگ شادی گیرم ، هر دم


***************************


امید نا امید من با تو امید میشود

شب سیاه و تار من ، با تو سپید میشود

ای که گریزان ز منی

آرزوهای کهنه‌ام با تو جدید میشود


دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

ابهام شیرین


انگار همه‌چی داره باهام حرف میزنه ، آسمون، زمین، هوا، نور، ابر، همه‌شون دارن از تو میگن برام ، من اما همیشه صداشون رو نمیشنوم ، میبینم دارن حرف میزنن اما هیچی نمیشنوم فقط گیج و منگ نگاشون میکنم و پس از کمی تماشا کردن آروم از کنارشون رد میشم و گاهی هم صدای بلندشون رو واضح میشنوم . صدای تپش پنجره‌ها ، صدای باز شدن غنچه‌ها، امروز اما صدایی دیگه شنیدم از یه جنس دیگه، امروز صدای فاصله‌ها بود که در گوشم میپیچید و چه‌قدر مبهم بود ، لرزش اون صدا توی ناباوری ذهنم پیچید . یهو که صدام کرد شوکه شدم ، اول نفهمیدم ، اما بعد که کمی دقت کردم دیدم آره خودشه همون صدای گرم و آشنا اما کماکان مبهم.

همون صدای قدیمی با با کلماتی متفاوت اما ....آروم و بی حرکت دارم به صداش گوش میدم و توی دود غلیظ سیگار مرغوب ممنوع گم میشم، دستانم بی حس شده‌اند ، حسی آشنا و ترسی غریب سراسر وجودم را در بر گرفته که از این واژه به آن واژه میپرم و از این جمله به آن جمله....

در ابهامی شیرین فرو رفته‌ام ، دیگر هیچ صدایی نمیشنوم ، همه‌ی صداها مبهمند، حتی صدای مهربانی ها ......

ببین چه‌قدر اهلی شده‌ام .........
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

دوراهی




هیچ شده تا حالا سر‌ دوراهی قرار بگیری؟ خیلی سخته. وقتی که قدرت تصمیم گیری نداری ، وقتی توی دلت هزار و یک حرف نگفته و هزار و یک راه نرفته داری و از همه بدتر سر یه‌ دوراهی هستی که نمیدونی کدوم راه رو باید انتخاب کنی . خدا خدا میکنی یکی بیاد دستش رو بذاره رو شونه‌هات سرتو بچسبونه به سینه‌ش و دستهات رو محکم توی دستش نگه داره و به صدای هق هق گریه‌هات گوش بده و بعد با صدای آرومش بهت بگه آروم باش ، نترس ، بیا ، با من بیا ، من راه درست رو بلدم و بهت نشون میدم ، تا من هستم از هیچی نترس. با من بیا من نمیذارم تنها باشی نمیذارم بترسی نمیذارم راه رو اشتباه بری . و بعد دستت رو بگیره‌ و با قدمهای استوار تو رو به راه درست ببره و تو دیگه از هیچی نترسی حتی از هجوم تنهایی.....


حتی از شبیخون غم و با او محکم قدم برداری و هر لحظه بر محکمی قدمهات افزوده کنی و دلت هم قرص بشه با هر قدم که پیش میری....


و دیگه نترسی از اینکه سردرگمی و دیگه نترسی اگه بازم جلو رات دوراهی سبز بشه ، اونقدر محکم بشی و کامل که بتونی راه رو از بیراهه تشخیص بدی .


چه‌قدر تنهایی بده چه‌قدر تنها سر دوراهی موندن بده چه‌قدر بده وقتی نزدیکترین و عزیزترین کسانت تورو سر دوراهی تنها میذارن و میرن پی کار خودشون......








دلنوشته


و من چه تنهایم



شب است و تاریکی همه جا را فرا گرفته است. پرده اتاقم با آواز باد میرقصد و تنها صدایی که می آید گهگاه صدای ماشینهایی است که از دور می آیند و گاه تند و گاه آهسته رد میشوند . هیچ خبری از خورشید نیست شاید آنسوی آبها آشیان کرده تا فردا باز با هیاهوی آدمیان به اینجا بازگردد، چشمانم خسته‌اند و ذهنم آشفته . واژه‌ها از لابلای افکارم به این سو و آن سو میپرند شکارچی آشفته ذهنم توانایی شکارشان را ندارد . گهگاهی یکی از آنها را میبیند اما ناتوان از شکار آنهاست . اما همچنان با اشتیاق و شور فراوان دنبالشان میکند تا شاید یکی از آنها را بگیرد و با سربلندی روانه‌ی کاغذشان کند تا شاید این کاغذی که به من خیره‌ شده و منتظر نگاهم میکند کمی از سنگینی نگاهش کم کند .


و ذهنم چه آشفته است ، واژه‌ها چه گریزان ، شبی چه غمگین است و نسیمی چه خنک، چشمانم چه پر خواب ، دستانم پر نیاز..... و من چه تنهایم و خدایم چه بزرگ ....
دلنوشته

ابر سیاه دروغ


مگه میشه غبارآلود نبود وقتیکه یهو تو آسمون پر میشه از ابرهای سنگین و سیاه وقتی توی آسمون دروغ میوزه وقتی که همه چیزهایی که تا حالا فکر می کردی راست بوده و دلخوشی تو بوده‌ن یهویی از بین میره وقتی که .........

چی بنویسم ؟ هرچی بنویسم تلخه ، آخه دلنوشته‌ی تلخ به چه دردی میخوره؟ با این همه ابر سیاه و با این رگبار تند که دیگه نمیشه تابید ، تابشی هم اگه باشه نورش دیگه نور نیست. پس همون بهتر که نتابه.

گاهی واقعا نمیشه گریه نکرد و اشک نریخت . گاهی پشت آدم واقعا میلرزه ، دل آدم واقعا می گیره و اشک آدم به ناچار سرازیر میشه . گریه الان سهم دل منه پس بذار گریه کنم بلکه کمی از غصه‌هام اشک بشن و از توی دلم بیان بیرون


دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر کجاست گهواره ی من

نگو بزرگ شدم نگو که تلخه نگو گریه دیگه به من نمی یاد

بیا منو ببر نوازشم کن دلم آغوش بی دغدغه ميخواد

ببین شکوفه ی دل بستگی هام چه قدر آسون تو ذهن باد میمیره

کجاست آن دست نورانی و معجز بگو بیاد و دستمو بگیره

دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

شازده کوچولو



یادمه اولین جایزه‌ای که از پدر و مادر خوبم گرفتم یه کتاب بود با نوارش و یه مداد که هنوزم دارمش . البته کتاب و نوارم از دست خواهرزاده‌هام در امان نموند. اما مدادم رو هنوزم دارم. کتابی که بهم دادن خیلی چیزها بهم یاد داد ، یکی از اونها این بود که هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچه‌ای بوده .......


آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد.


روباه گفت: -سلام.


شهریار کوچولو برگ‌شت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.


صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...


شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!


روباه گفت: -یک روباهم من.


شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...


روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.


شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟


روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟


شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟


روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟


شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟


روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.


-ایجاد علاقه کردن؟


روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.


شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.


روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید


.شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.


روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟


-آره.


-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟


-نه.


-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟


-نه.


روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!


شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.


روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!


شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟


روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.


فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.


روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.


شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟


روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.


لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.


شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.


روباه گفت: -همین طور است.


شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!


روباه گفت: -همین طور است.


-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.


روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.


شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.گل‌ها حسابی از رو رفتند.


شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.و برگشت پیش روباه.


گفت: -خدانگه‌دار!


روباه گفت: -خدانگه‌دار!...


و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.


شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.


-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.


شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.


روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.




آیا هرگز به اهلی شدن یا اهلی کردن کسی فکر کردین؟ این کتاب خیلی چیزها به من یاد داد، هنوزم که هنوزه وقتی میخونمش چیزهای تازه‌ای ازش یاد میگیرم.


یاد میگیرم که کسی رو اهلی نکنم و اگر هم اهلیش کردم دیگه من مسئولش میشم.یاد گرفتم که جواب سوالم رو حتما بگیرم . البته نه با سماجت ، در نهایت ادب....


بهتون پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید حتما. این کتاب با ارزشترین هدیه‌ زندگیم بوده. کاش منم مثل شاهزاده کوچولو یه گل داشتم که در کمال ادب اهلیش میکردم .......
دلنوشته

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بی تفاوتی


من موندم که چرا بعضی آدمها اینقدر بی تفاوتن ، نسبت به همه‌ی خوبیها و زیباییهای این دنیا بی تفاوتن و تمام توجه‌شون رو به زشتیها و بدیها معطوف کرده‌ن ، زوم میکنن روی هر چیز بد و برای همین چیزهای خوب رو اصلا نمی بینن یا خیلی کم می بینن. اصلا آیا این آدمها هیچوقت از ته دل خندیده‌ن؟ هیچوقت تا حالا از ته دل خوشحال شده‌ن؟

توی دلم خروارها حرف هست اما واقعا نمیتونم همه‌شو بنویسم . کاش می تونستم یه جورایی برم توی قلب این آدمها و چیزهای خوب رو بهشون نشون بدم و بهشون بفهمونم که ماها فقط یک بار زندگی میکنیم ، و بهشون بفهمونم که ای آدمها اگه ازین ناراحتید که چیزهای زشت و بد وجود داره‌ پس تلاش کنید که چیزهای خوب و زیبا بیافرینید، چرا منتظر هستید که کس دیگه‌ای براتون خوشی و شادی درست کنه؟ خودتون دست به کار بشید و شما دلیلی بشید برای شاد کردن دیگران ، مطمئن باشید این بهترین راهه برای رسیدن به شادی و آرامش و در نهایت خوشبختی. اگه حس میکنید کسی دوستتون نداره ، دست کم خودتون یه فکری به حال خودتون بکنید .

خودتون ، خودتون رو دوست داشته باشید. زود باشید که وقتمون خیلی کمه ، سایه‌ی مرگ پشت همین دیواره ، دیوار زندگی رو میگم ، مرگ مقدس خیلی بهمون نزدیکه، شاید این آخرین فرصت باشه، بجنبید که ممکنه فردا خیلی دیر باشه.میتونید با یه لبخند آغاز کنید و نتیجه‌ش رو هم زود زود ببینید.........


دلنوشته

خوب من


سالهاست دنبال بهانه‌ای می گردم که از تو بگم . این نوشته تنها برای توست ، برای تویی که عشق را به من نشون دادی، عشقی که قلبت سرشار از آن بود و من هیچگاه این را درک نکردم، عشقی که در چشمانت جاری بود و تمام وجودت در آن غرق شده بود اما من هیچگاه حتی یکبار هم به چشمانت نگاه نکردم، همان عشقی که تو را وادار به آمدن و ماندن و رفتن و نماندن کرد.

همان عشقی که من هیچگاه نخواستم باورش کنم.

من شک کردم ، به تو ، به عشقت و بی رحمانه تو رو توی قلبم کشتم، رفتم که تو رو فراموش کنم و کردم، آتش عشقت را خاموش کردم و تنها خاکستری از تو باقی ماند و نماند. قلبت را شکستم ، غافل از اینکه پس از سالها همان تکه‌های شکسته‌ی قلب تو دستان احساس مرا خواهد برید و خون گرم احساسم چکه چکه بر روی گونه‌هایم به نام اشک جاری میشود.

مرا ببخش ای دلشکسته‌ی بی گناه! ، مرا ببخش ای عاشق رفته از دست!


دلنوشته


کاش


نگو دیگه دوستم نداری چون باورم نمیشه . نگو اشکی برای رفتنم نریختی چون شانه‌های احساسم اکنون پس از گذشت سالها از اشکهای تو خیس شده است. اکنون فریاد بی صدای قلبت را با تمام وجودم حس میکنم گاهی.

اما کاش غم زندگی تو ، من نباشم .
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

قلعه



نوسان دلتنگی ، شاخه‌ی شورم را در میان باغ تنهاییم داشت خم میکرد که با دستان پر مهرت آنرا گرفتی و بلندش کردی ، نگذاشتی خم شود و به نیستی برسد. در آن هنگام که سپاه نا امیدی با بیرحمی تمام به قلعه‌ی احساسم هجوم آورد، تاختی ، از گرد ره رسیدی و یک تنه به مبارزه پرداختی ، در قلعه را بستی و آنرا سرشار از امید و اعتماد و باور کردی . " دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار" بود. تو خورشید را به قلعه‌ی شب زده بازگرداندی، نوای قطرات باران و آوای خوش جویباران را هدیه آوردی ، و من سرشار از آنهمه نور و پناه و اعتماد ، افسوس ، افسوس ، افسوس که اندوه چشمانت را ندیدم، لرزش قلبت را حس نکردم .
ای همراه که مرا به سپیده پیوند داده‌ای، لبخند چشمانت را نیازمندم .
" جوانه‌ی شور مرا دریاب ، ای امید نورسته، پناهم بده "
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

بازآ



در شبی تاریک سرگردان بودم و تنها


خاموش شده بودند همه‌ی ستاره‌ها


با هر تپش گنگی، به تپش می افتاد


این دل بی تاب افتاده از پا


با گذر غمناک خود


میگذشتم ز آسمان تیره‌ی شبها


غم با من بود و نا امیدی و ترس


می رفتم تا به پایان برسم افسرده‌ و تنها


می رفتم تا صدای پر تنهایی خود گوش دهم


ناگه تو درخشیدی از بین سیاهی ها


هنوز گیج نوری بودم بین سیاهی مطلق


که مرا فراخواندی مثل یک دیرآشنا


ناگهان حضور تو در وجود من تپید


به بیداری سپردی گنگی تپش ها را


زمزمه‌ی سپیده‌ جان میگرفت در من


وقتی آشتی دادی با خورشید، من را


در میان آنهمه سیاهی و ناامیدی


تو به من بخشیدی نور و امید و غزل را


من فکر میکردم تو خود خورشیدی


بعدها فهمیدم سایه سیاه تاریکی فرا گرفته تورا


به مرز آشفتگی میبرد پلشتی های روزگار


روح سفید و سرشار و بلندت را


بازا که همه‌ی تپش هایم را نثار رهت کنم


" نزدیک آی تا من سراسر من شوم " بدر آ

دلنوشته

راه



بودنت


راهیست به سوی شعر


راهیست به سوی ترانه


راهیست به سوی آرامش


به سوی خدا


بودن تو


می رهاند مرا از منجلاب تیره‌ی این دنیا


میبرد مرا تا سرزمین رویاها
دلنوشته

خورشید بی تاب


گفته بودی وقتی برگردی ازم دلنوشته امیدوار کننده میخوای. من اما با خود عهد کرده بودم تا نیایی حتی واژه‌ای نیز نخواهم نوشت ، اما یاد عهد تو که افتادم ، عهد خود را زیر پا نهادم و با عهد تو بر روی کاغذ نوشتم، قلمم خود به‌ خود حرکت میکند و بر روی کاغذ میلغزد ، واژه‌ها تند و تند از ذهنم میگذرند چندانکه از یارای قلم فراتر.

" تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟ " تا به حال خورشید بی تاب دیده بودی؟

میترسم ، با آنکه میدانم اجزه نمیدهی که بترسم ، اما میترسم ، ترسی غریب همراه با اندوهی سرد در دلم نهفته است و هر از گاهی دلم را میلرزاند. میترسم نیایی ، میترسم دیگر برنگردی ای دوست ای یگانه‌ترین دوست ای بهترین دوست ،خوب میدانم که تنها ، دوست من نیستی ، تو دوست همه هستی اینرا خوب میدانم ، اینرا خودت به من نگفتی ، بلکه دوستانت گفتند ، همان دوستانی که وقتی رفتی همه دلگیر شدند و همه برایت نوشتند، همه سراغت را از من گرفتند و نگرانت شدند .....

گاهی آرزو میکنم کاش دخترت بودم تا به تو نزدیکتر بودم ، کاش میشد پیشت باشم تا موسیقی احساسم را بهتر برایت مینواختم.

دلنوشته

خدا



خدایم ای خدای مهربانتر از گلبرگ گلها


من امشب با فریاد تمناهایم سکوت مطلق این شب سیاه را میشکنم و میدانم که تو میشنوی . حتی اگر آرامتر از بال پروانه‌ها با تو نجوا کنم........


میدانم که میدانی چه میخواهم .

دلنوشته

تنهایی



و گاهی چه بی رحم میشوی


و چه پوچ


ای زندگی


بعضی وقتها هرچی دلخوشی و امیدواریه زیر سوال میره‌ . همه‌ش از خودت میپرسی چرا؟ که چی بشه ؟ آخرش چی ؟ اصلا ارزشش رو داره؟


وقتی که تنهایی دستان زبر و خشنش رو با بیرحمی هرچه تمامتر می ذاره رو گلوت و با فشار داره خفه‌ت میکنه ، وقتی بدون هیچ پناهی ، بدون هیچ امیدی ، بدون هیچ همراه صادقی توی تونل پیچ در پیچ زندگی و در تاریکی قدم برمیداری تا بلکه بیرون تونل به یه جای سرسبز و زیبا برسی .....


تنهایی بد دردیه وقتی ببینی همپا نداری ، وقتی ببینی کسانی که باهاتن همراهت نیستن و فقط تویی که باید با اونها باشی .....


وقتی میبینی همه زشتیها و پلشتیهای روزگار رو باید تنهایی به دوش بکشی ، وقتی که فقط تویی که باید امید دهنده باشی ، فقط تویی که باید بدون تکیه گاه ، تکیه‌گاه باشی ....


وقتی که تهایی، تنهای تنهای تنها


وقتی دروغ در آسمان وزیدن میگیره ، اونوقته که به همه‌ی شعرها میخندی، به همه‌ی عشقها و دوست داشتنها شک میکنی ، اونوقته که بیزار میشی از هرچه که هست و نیست و دلت میخواد دل رو به دریا بزنی و بدوی تا ته زندگی تا اونجایی که کاملا تنها بشی واقعا تنها بشی ، تا خیالت راحت بشه و نفس راحتی بکشی که حالا دیگه خودتی و خودت ، خودتی و دلت ، بار غم هیچ دروغی رو لازم نیست تو دیگه به دوش بکشی.
دیگران را هم غم است به دل
غم من لیک غمی غمناک است .......
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

دعا


دلم خیلی تنگه، هوای چشمام کاملا ابریه، نمیتونم جلو اشکهامو حتی برای یک لحظه هم بگیرم با وجودیکه بهت قول داده بودم.

وقتی یاد مهربونیهات می افتم وقتی یاد دلگرمی دادن هات می افتم وقتی یاد نصیحتهات می افتم وقتی یاد جوکهات می افتم ، نمیتونم اشکهامو کنترل کنم. دستمال توی دستم خیس خیسه. اما انگار تازه اولین قطره اشکم میخواد سرازیر بشه .

گفتی گریه نکن ، گریه اصلا بهت نمیاد تو خورشید سپیده دمی، هوای سپیده‌ صبح نباید همراه با غبارباشه . اما ببین حالا هست، حالا دیگه به خاطر تو غبارآلود، ابری و حتی بارونیه. همیشه بهم میگی غصه نخور و هيچوقت گريه نکن، چون هيچکس ارزش گريه هاي تو رو نداره اما من گریه میکنم اشک میریزم چون برای توئه و تو ارزشت خیلی بیشتر از این اشکهاست.

گفتی اگه خدا بخواد برمیگردم ، و گفتی دلم میخواد وقتی برگشتم دلنوشته‌هات سرحالم کنه.منم گفتم چشم .

این دلنوشته‌ام رو با دلتنگی و اشک آغاز کردم ولی با امید و دعا و اشک به پایان میرسانم .

دلتنگم از اینکه مدتی نیستی ، اما امیدوارم . امیدوارم چون خدا هست ، چون خدا بهتر از هرکسی میدونه چی خوبه ، امیدوارم ، چون میدونم چه برگردی و چه خدای نکرده، خدای نکرده برنگردی ، خدا خوبت رو میخواد چون خودت خوبی ، چون قلب مهربونت همیشه با اون بوده و برای دیگران تپیده.

منتظر بازگشتت هستم تا همیشه . منتظرم تا بیایی و دوباره‌ بهم درس زندگی بدی درس امید درس شادی ... منتظرم تا بیایی ....

زودتر بیا ، آخر همه‌ی اسمها ' ن ' شده ، حتی اسمها هم انتظارت رو میکشند.

با اینکه خودت خیلی به خدا نزدیکی و نیازی به دعا نداری ، برای تسکین دل خودم برات دعا میکنم و از ته دل از خدا میخوام هر چیزی رو که خوبه سر راهت قرار بده ، من هم راضیم به رضای اون.

تو را من چشم در راهم

شباهنگام كه مي گيرند در شاخ تلاجن

سايه ها رنگ سياهي

وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام ،

در آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام

گرم يادآوري يا نه ،

من از يادت نمي كاهم

تو را من چشم در راهم
برای دوست خوبم وحید که همیشه مثل یه‌ برادرمهربا‌ن و دلسوز برای من بوده و هست و خواهد بود ، شما هم برای سلامتیش دعا کنید.
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

ماهی



روزی محو تماشا بودم کنار دریا


از گرد ره رسیدی کردی مرا تماشا


سردرگم شدم من از گنگی نگه‌ها


شعر مرا خواندی و گفتی به من مرحبا


تو شعر میسرودی من دل زدم به دریا


بودند ماهیانی در امواج دریا


تو نامشان نهادی احساسهای زیبا


می آمدند به سویت با هر موج دریا


عشق پنهان پنداشتی تو ماهیان من را


ز چشمه‌ی نگاهم پس از جستجوها


پرسیدی من ندیدم حس در نگاهم آیا


میخواستی که باشد من خوب دانم این را


اما نبود حسی در امواج و ماهیها


من حرف خود میزدم تو نیز حرف خود را


ما به زمان سپردیم تعدیل این معما



دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

امید من



و تو ای تنها کسم درین دیار


زندگی پیکارست


وین پیکار دشوارست


من اما با تو خواهم ماند


زندگی ترانه‌ایست


من با تو خواهم خواند


حتی اگر سختی این پیکار


همه چیز را با خود برد


خنده‌ات را نگه‌دار


که خنده‌ات


دلخوشی من است درین دیار


بدان امید من


که با توام


برخیز و با من بیا


برای پیکار


برای زندگی


پابه‌پای هم


دوشادوش هم


از کنار تمام هیاهوهای زندگی بگذریم و برویم


به جنگ سختی و غم


مگذار هیچ غمی


ما را آنی ز هم دور کند


مگذار هیچ رنجی


دل کوچک تو را رنجور کند


زندگی پیکارست


خوب میدانی


زندگی ترانه‌ است


خوب میخوانم


پس تو هم با من بجنگ


همراه من


پس تو هم با من بخوان


همنوا با من


راه دشوارست و زمان کوتاه


مقصد دورست


اما


امید با ماست


و مرگ با همه‌ی قداستش


در آنسوی پنجره‌های زندگی


چشم به‌راه ماست


آه ای امید نا امید من


این تمامی زندگیست


این داستان پیکار حقیقت و رویاست


این سختیها و نامرادیها


معنای تام زندگیست


امید نا امید من


همین فرصت زندگی زیباست


آسمان زیباست


عشق زیباست


رویا زیباست


خدا زیباست




امید نا امید من


نگهی به خویشتن کن


نگهی به عشق من کن
همسرم


همسفرم


زندگی پیکاری همیشه پابرجاست


این پیکار زیباست


تا وقتی خدا با ماست


دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

صورتگر


کوچه های سرد زمین یخ زده
سوز سرمای زمستان استخوان را سر زده
آب قندیل ناودان را تا زمین بر هم زده
کودکی سرما زده با دست های یخ زده
پاهای خیس بیرون از شکاف کفشها
سرخ انگشتان پا بیرون کفش شرم زده
چشم کودک در پی یک جای گرم
خانه ها را با نظر یک سر زده
کودکی از خانه گردی روی شیشه می کشد
با سرانگشتان خود نقاشی دل می کشد
سر خوش سرماست از نقاشی در هم زده
این طرف سرما و دستی یخ زده
ان طرف گرمای خانه شکل را بر هم زده
هر دو طفل اند!!!!!!
طفلکی بیرون خانه پلکها سنگین و خوابش یخزده
آن یکی در رختخواب خویش دائم غلت زده
در دو دستانش کتاب حق عدالت سر زده
شهر در خاموشی شب دیده را بر هم زده
بانگ از گلدسته می آید:
حی اعلی خیرالعمل!!!!!!!!!
کودکی بیرون خانه یخ زده.......
http://www.biabanetalab.blogfa.com/

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

شهر رویا




جای من در کجای این دنیاست؟

کدامین سیاره مال من است

درین کهکشان؟

زمین آیا؟

در کدامین گوشه این زمین خاکی

وجبی مال من است؟

وجبی که در آن دمی آسوده بیارامم.

و کدامین ستاره مال من است

درین سپهر بیکران؟

که شبها با چشمکهایش

گم شوم در سرزمین رویاها

سوار بر اسب سبکبال خیال

بروم دشت به دشت

بروم کوه به کوه

شهر به شهر

و برسم به شهری

که نامش هست شهر رویا

باشد که در آنجا

دگر نبینم نشانی از ظلم و ستم را

دگر نبینم کودکان بی گناه کار را

که با نگاه معصوم و خیسشان

دست به دامان مردم میشوند

تا بار دیگر

از سر گیرند بازی پول و جیب را

باشد که دیگر نبینم

مادری غمناک را

که بر سر بالین فرزند تبدارش

خیره‌ به کیف خالی اش

اشک میریزد.

پدری آخر شب

با سری افکنده ، شرمسار

بازمیگردد

بر سر سفره‌ی بی نان

باشد که دیگر نبینم

دختری ، دخترکی

با ذهنی آشفته

در آغوش مردی ناشناس

پی پول میگردد

.

.

.

یادم آید سخنی

" دختران را باید در مدرسه‌ی مهر ثبت نام کرد

و شهریه‌ی شرمشان را پرداخت "

مدرسه‌اش یادم نیست

اما شهریه‌اش را خوب به‌ خاطر دارم

.
.
.

ابر سیاهی آمد به ناگاه

ستاره‌ام کو؟

اسب سفیدم راه را گم کرد

و من از شهر رویاها

به پایین افتادم

گیج و مبهوتم

من کجا هستم؟

جای من در کجای این دنیاست؟

باز هم در این میان غریبه‌ام

مرا کسی نمیشناسد چرا؟

آخه من نواده‌ی زرتشتم

خواهرزاده‌ی کاوه

دختر دایی کورش
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

سهم من



دیشب نازکتر از حریر مهتاب به خیالم آمدی


ای دور از دست


و من خروشانتر از امواج مواج دریا


در پی تو


سخت خود را به سینه‌ی ساحل میکوبیدم


و سهم من اما


فقط


مشتی شن میشد


و تو ای مهتاب من


با لبخند


تکاپوی مرا نظاره می کردی


چه آرام و باشکوه .......
دلنوشته

سبوی امید




و تازه فهمیدم
معنای
مدایح بی صله‌ی
احمد شاملو را .....
تو پی رهایی باغ و بارانی ؟
کدام رهایی؟
کدام سبزینه‌ی باغ؟
و کدامین باران؟

چندین سال است در پی باران
رنگین کمانی پدیدار نمیگردد
.
.
.
.
.
اما بشنوید ای تلخکامی ها
با همه بی رحمیتان
سبوی امیدم لبریزست هنوز

حتی اگر صدها هزار مدایح هم درین دنیا بی صله بماند



گاهی به شما نزدیک
و گاهی دور
گاهی آرام و گه تند
پا به پایتان خواهم آمد

بیداری با من است
دلنوشته

کلاغه به خونه‌ش نرسید


امشب میخوام از اون کلاغ سیاه قصه‌ها بگم که هیچوقت به خونه‌ش نرسید. خیلی دلم میخواد بدونم این کلاغه خونه‌ش کجاست. که هیچوقت بهش نمیرسه.

اصلا آیا خونه‌ای هم داره؟ یا شاید کسی هست که نمیذاره اون به خونه‌ش برسه. اما آخه چرا؟

وقتی بچه بودم همیشه بهش فکر میکردم. دلم یه جورایی براش میسوخت آخه این کلاغ سرگردون همه‌ش توی این قصه‌ و اون قصه ویلونه، آخر سر هم به خونه‌ش نمیرسه.

راستی شاید تقصیر خود کلاغه باشه، نه؟

آخه اون همه‌ش داره تلاش میکنه که خونه‌ش رو توی قصه‌ها پیدا کنه اون هم آخر قصه‌ها وقتی که قصه به آخرش میرسه و دیگه جیزی برای گفتن باقی نمیمونه.

اگه من جای کلاغه بودم، چشمامو بهتر باز میکردم و از توی قصه‌ها پر میکشیدم می اومدم بیرون. آخه کلاغه تو پر و بال داری از تو قصه‌ها بیا بیرون برو توی جنگلها. اونجا میتونی روی هر درختی که خواستی برای خودت یه‌ لونه بسازی و همونجا بشه خونه‌ی تو.

آخه تو که مثل ما آدمها نیستی که کسی بخواد برات حد و مرز بذاره که اینجا میتونی باشی ولی اونجا نه. پس تو راحت تر از تمام آدمهایی که آخر قصه‌هاشون میگن کلاغه به خونه‌ش نرسید، میتونی به خونه‌ت برسی.

پس بال و پر باز کن. خودت رو از بند قصه‌ها رها کن. حالا دیگه تو یه پرنده آزادی . بپر بالای یه درخت تنومند بلند و یه خونه برای خودت بساز تا از سردرگمی دربیای.

ما آدمها هم یه فکری برای مصرع دوم شعر آخر قصه‌هامون میکنیم.

قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه از بند قصه‌ی ما رها شد و به خونه‌ش رسید
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

هوای خانه


هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

از این زمانه دلم سیر می شود گاهی

عقاب تیز پر دشتهای استغنا

اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی

صدای زمزمهء عاشقانه آزادی

فغان و نالهء شبگیر می شود گاهی

نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت

به چَشمِ خستهء من تیر می شود گاهی

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز

جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی

بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد

کلام حق دمِ شمشیر می شود گاهی

بگیر دست مرا آشنای درد بگیر

مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی

به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک

محبّت است که زنجیر می شود گاهی

گفتگوی خرد و دل 2



-خیلی سردمه اونقدر که فکر میکنم هیچوقت گرم نخواهم شد. سرم داره گیج میره‌ . یه زمزمه‌هایی توی گوشمه انگار چند نفر دارن با هم حرف میزنن و دارن منو صدا میزنن.


-یه وقت نری سمتشون .


-چرا؟ مگه چی میشه برم؟


-اونها دروغگو هستن، دارن نقشه میکشن.


- آخه چرا باید برای من نقشه بکشن؟ هیچ نمیفهمم. مگه من چیکار کردم؟


- بعضیها رو لازم نیست کاری بکنی ، آخه بعضی از آدمها ذاتشون خرابه.


- اما من فکر نمیکنم اونها دروغگو باشن اصلا بهشون نمیاد.


- آخه تو مهربونی.


- چه ربطی داره؟


- ربطش به اینه که قلبهای مهربون همه رو به نیکی میبینن و نمیتونن قبول کنن که بعضی از آدمها خیلی بد و دورو هستن و گفتار و کردارشون یکی نیست.


- آخه میدونی من معتقدم اگه خوب فکر کنم همیشه خوب میارم و اگه بد فکر کنم بد میارم.


- اما حقیقت رو چیکار میکنی ؟ این دنیا پر از آدمهای جورواجوره ، خوب ، بد ، یه‌رنگ ، دورنگ، کمرنگ، هزار رنگ . باید حساب اینها رو از هم جدا کنی وگرنه میشی یه‌ ساده‌لوح که همیشه مورد ظلم واقع میشه و اونوقته که بدجوری ضربه میخوری .


-ولی چه‌جوری؟ خیلی کار سختیه آخه من خیلی کوچیکتر از اونم که بتونم همه‌ی این رنگها رو بشناسم.


- پس یه کاری بکن .


- چی؟


- یادته همیشه حمید بهت میگفت یه دایره با یه شعاع مشخص دور خودت بکش و نذار کسی بیاد توش؟


- آره خوب یادمه .


- همین کارو بکن ، اینجوری از گزند آفات بدور خواهی بود .


- آره راست میگی شاید بهتر باشه دایره هه‌ رو بکشم دیگه وقتشه یه کم به خودم بیام . اون پاک کن جادویی که پیدا نمیشه پس بهتره دایره بکشم.


مدادم کو؟
دلنوشته

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

گفتگوی خرد و دل 1




- تو میدونی چرا روزهای خوب اینقدر زود میگذرن؟


-نه ، اما شاید چون قدرشونو نمیدونیم زود قهر میکنن و میرن .


-مگه چیزهای زخوب هم قهر کردن بلدن؟


-نمیدونم


-من خیلی از چیزهای خوب خوشم میاد ، اما ؟چرا همه‌ی ما بیشتر به بدیها فکر میکنیم؟ مگه توی زندگی چیزهای خوب وجود نداره که ما بهش فکر کنیم. مثلا وقتی کسی در حق کسی خوبی میکنه سریع فراموش میشه ، اما وقتی بدی بکنه تا دنیا دنیاست یاد آدم میمونه . خیلی عجیبه نه؟


-آره عجیبه ، البته چیزهای خوب تو این دنیا کم نیست خیلی هم زیاد فقط چشم دیدن میخواد ، مثلا آسمون ، عشق ، فکر ، هوا ، باران ، رنگین کمان و و و و اما جالبه که از بین این همه چیزهای خوب ما همه‌ش دنبال چیزهای بدیم.


-آخه بعضی وقتها آدم واقعا مجبور میشه به چیزهای بد هم فکر کنه ، بعضی از آدمهای بد وقتی دور و ورت هستن مجبورت میکنن.


-تا حالا فکرشو کردی وقتی آدم به خوبیها فکر میکنه ، چه حس زیبایی بهش دست میده؟


-آره همیشه همینطوره


-آه که چه‌قدر چیزهای خوب زود از دست میرن و چه‌قدر بدیها ماندگارن


-زمان چه‌قدر زود گذشت


-و چهره‌ دیگران چه‌قدر خوب نمایان شد


-و چه‌قدر ترسناک بود، هیچوقت یادم نمیره‌ جه کابوس سرد و تاریکی بود و هر لحظه در کمال ناباوری به حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشد........


-تا بالاخره به آن پیوست و در آسمان زندگی دروغ شروع به وزیدن کرد.....
دلنوشته