۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

ابر سیاه دروغ


مگه میشه غبارآلود نبود وقتیکه یهو تو آسمون پر میشه از ابرهای سنگین و سیاه وقتی توی آسمون دروغ میوزه وقتی که همه چیزهایی که تا حالا فکر می کردی راست بوده و دلخوشی تو بوده‌ن یهویی از بین میره وقتی که .........

چی بنویسم ؟ هرچی بنویسم تلخه ، آخه دلنوشته‌ی تلخ به چه دردی میخوره؟ با این همه ابر سیاه و با این رگبار تند که دیگه نمیشه تابید ، تابشی هم اگه باشه نورش دیگه نور نیست. پس همون بهتر که نتابه.

گاهی واقعا نمیشه گریه نکرد و اشک نریخت . گاهی پشت آدم واقعا میلرزه ، دل آدم واقعا می گیره و اشک آدم به ناچار سرازیر میشه . گریه الان سهم دل منه پس بذار گریه کنم بلکه کمی از غصه‌هام اشک بشن و از توی دلم بیان بیرون


دلم تنگه برای گریه کردن کجاست مادر کجاست گهواره ی من

نگو بزرگ شدم نگو که تلخه نگو گریه دیگه به من نمی یاد

بیا منو ببر نوازشم کن دلم آغوش بی دغدغه ميخواد

ببین شکوفه ی دل بستگی هام چه قدر آسون تو ذهن باد میمیره

کجاست آن دست نورانی و معجز بگو بیاد و دستمو بگیره

دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام
نوشته قشنگی بود، اما نمیدانم چه شده که خورشید را غم گرفته، شاید با کمی بارش بتوان دوباره شادی را در روشنائی خورشید مشاهده کرد.

موفق باشی
یا حق