۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

بازآ



در شبی تاریک سرگردان بودم و تنها


خاموش شده بودند همه‌ی ستاره‌ها


با هر تپش گنگی، به تپش می افتاد


این دل بی تاب افتاده از پا


با گذر غمناک خود


میگذشتم ز آسمان تیره‌ی شبها


غم با من بود و نا امیدی و ترس


می رفتم تا به پایان برسم افسرده‌ و تنها


می رفتم تا صدای پر تنهایی خود گوش دهم


ناگه تو درخشیدی از بین سیاهی ها


هنوز گیج نوری بودم بین سیاهی مطلق


که مرا فراخواندی مثل یک دیرآشنا


ناگهان حضور تو در وجود من تپید


به بیداری سپردی گنگی تپش ها را


زمزمه‌ی سپیده‌ جان میگرفت در من


وقتی آشتی دادی با خورشید، من را


در میان آنهمه سیاهی و ناامیدی


تو به من بخشیدی نور و امید و غزل را


من فکر میکردم تو خود خورشیدی


بعدها فهمیدم سایه سیاه تاریکی فرا گرفته تورا


به مرز آشفتگی میبرد پلشتی های روزگار


روح سفید و سرشار و بلندت را


بازا که همه‌ی تپش هایم را نثار رهت کنم


" نزدیک آی تا من سراسر من شوم " بدر آ

دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام مجدد

از نوشته های گهربارت، مست و گنگ شدم.
نمیدانم این اشعار و نوشته ها، تا کنون در کجای آن دل زیبا و مهربان، لانه کرده بود که چنین در آسمان web خود را نمایان نموده و من را گیج از فهمیدن معنای آن.
هر چند که در تمام مطالبت، واقعا راز دل را بر ملا نمودی، ولی زیبا و قشنگ و با معنا و دلربا بود مثل همیشه

منتظر همیشگی نوشته های زیبا و با معنا و شعرهای جاویدانت

یا حق