۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

گفتگوی خرد و دل 2



-خیلی سردمه اونقدر که فکر میکنم هیچوقت گرم نخواهم شد. سرم داره گیج میره‌ . یه زمزمه‌هایی توی گوشمه انگار چند نفر دارن با هم حرف میزنن و دارن منو صدا میزنن.


-یه وقت نری سمتشون .


-چرا؟ مگه چی میشه برم؟


-اونها دروغگو هستن، دارن نقشه میکشن.


- آخه چرا باید برای من نقشه بکشن؟ هیچ نمیفهمم. مگه من چیکار کردم؟


- بعضیها رو لازم نیست کاری بکنی ، آخه بعضی از آدمها ذاتشون خرابه.


- اما من فکر نمیکنم اونها دروغگو باشن اصلا بهشون نمیاد.


- آخه تو مهربونی.


- چه ربطی داره؟


- ربطش به اینه که قلبهای مهربون همه رو به نیکی میبینن و نمیتونن قبول کنن که بعضی از آدمها خیلی بد و دورو هستن و گفتار و کردارشون یکی نیست.


- آخه میدونی من معتقدم اگه خوب فکر کنم همیشه خوب میارم و اگه بد فکر کنم بد میارم.


- اما حقیقت رو چیکار میکنی ؟ این دنیا پر از آدمهای جورواجوره ، خوب ، بد ، یه‌رنگ ، دورنگ، کمرنگ، هزار رنگ . باید حساب اینها رو از هم جدا کنی وگرنه میشی یه‌ ساده‌لوح که همیشه مورد ظلم واقع میشه و اونوقته که بدجوری ضربه میخوری .


-ولی چه‌جوری؟ خیلی کار سختیه آخه من خیلی کوچیکتر از اونم که بتونم همه‌ی این رنگها رو بشناسم.


- پس یه کاری بکن .


- چی؟


- یادته همیشه حمید بهت میگفت یه دایره با یه شعاع مشخص دور خودت بکش و نذار کسی بیاد توش؟


- آره خوب یادمه .


- همین کارو بکن ، اینجوری از گزند آفات بدور خواهی بود .


- آره راست میگی شاید بهتر باشه دایره هه‌ رو بکشم دیگه وقتشه یه کم به خودم بیام . اون پاک کن جادویی که پیدا نمیشه پس بهتره دایره بکشم.


مدادم کو؟
دلنوشته

هیچ نظری موجود نیست: