۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

دلم گرفته


دلم خیلی گرفته ، میرم جلوی پنجره، نسیم نسبتا سردی به صورتم میخوره ، ماه رو میبینم از پشت ابرها سرک کشیده و انگار داره یواشکی بهم نگاه میکنه. صدای سگها از دور میاد و گاهگداری صدای قدمهای چند نفر که انگار از مهمانی دارن برمیگردن. انگشتهامو روی پوست شب میکشم . کمی سردمه اما سرمای خوبیه به آدم جون تازه‌ای میده. فکرم همراه با نسیم این شب بهاری پر میکشه به آسمون میره باز دنبال سوالهای بی جوابش میگرده. دلم پر از سواله بی جوابه ، کاش یه جوابی برای سوالهام پیدا میشد.

دلم گرفته ، از دست این آدمهای این دوره و زمونه ، از دست کارهاشون ، فکرهاشون ، حرف زدنهاشون، رفتارشون و ..... نمیدونم چرا بعضیها اینقدر از دروغ گفتن خوششون میاد؟ خوب حتما ب دروغ گفتن خیلی به نتیجه رسیده‌ن ، پس تقصیر از اونها نیست ، تقصیر کسانیه که دروغهاشون رو باور میکنن خودمم یکی از اونهام،یعنی یه جورهایی منم تو دروغ گفتن اونها مقصرم .

آه که چقدر راستی خوبه، جدی اگه تمام آدمهای دنیا دروغ گفتن رو میذاشتن کنار چی میشد؟خوب حتما یه چیزی میشد دیگه........

خیلی دلم گرفته، میدونی دلم میخواد الان تو خونه‌های قدیمی مون بودم و میرفتم بالا پشت بوم و همونجا دراز میکشیدم و ستاره‌ها رو دید میزدم و چشم به راه یه شهاب میبودم، و وقتی صدای پایی تو سکوت کوچه میپیچید مثل پری خانوم ، همسایه‌مون ، سریع میدویدم لبه پشت بوم تا ببینم کیه، چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها واسه اون شبها.

تو همین کوچه روبروییمون یه بوته بزرگ یاس هست که شبها بوش توی کوچه میپیچه و چقدر منو یاد خونه بابا میندازه . گاهی حتی یک بو، چه خاطراتی رو تو ذهن آدم شفاف و روشن میکنه . یعنی هنوز هم سر جاشه؟ بوته نسترنه و اون حوض کوچیک وسط حیاط چطور؟ چقدر حیاط خونه بابا رو دوست داشتم. جقدر حیاط خونه بابا تنهاست مثل خودشون .........

زمان چقدر زود گذشت....و چهره‌ دیگران چه خوب نمایان شد...... چه ترسناک بود ، هیچوقت یادم نمیره اون کابوس سرد و تاریک رو که در عین ناباوری به حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشد. تا بالاخره به آن پیوست و در آسمان دروغ شروع به وزیدن کرد.........
دلنوشته

هیچ نظری موجود نیست: