دستم را گرفتی و با هم سرتاسر باغ دوستی را کودکانه دویدیم
با خندههایمان به گلها و سبزههای باغ رنگی تازه زدیم و باغ پر از طراوت دو دوست شد
دو همدل بی دل ، دو همدرد
بی هیچ حرفی کماکان می دویدیم گاهی هم آرام قدم برمی داشتیم و گاهی هم می ایستادیم ، می نشستیم و سکوت می کردیم و به روبرو خیره می شدیم
به آسمان پرستارهی شبها
گهگاه آسمان ابری و بارانی و حتی طوفانی
ابرهای پس از باران
آرامش پس از طوفان
و شبنم زیبای آرمیده روی برگ گلهای باغ
ولی تو گویی این باغ انتهایی ندارد و تا بدوی هست
اگر دوستی باشد...
که ،
هست
دلنوشته
۲ نظر:
منو میگی ، اون دوستی که هست؟؟! :D
مهسا میباشمااا زیاد فکری نشو :))
:)) :*
ارسال یک نظر