در انزوای خاکستری انتظار، چشم هایم را به پنجره میدوزم و به دوردستها خیره می شوم . به رقص طلایی گندمزار و به هماغوشی نسیم و سبزه .
در فراسوی شاخهها ، پنجهی آفتاب با برکه بازی میکند همچون عشق با دل من. بوی گلها روحم را نوازش میدهد و مرهم زخمهای دلم میشود.
بی تاب که میشوم . دلم میخواهد سالها در کنار این پنجره به دوردستها خیره شوم تا گل عشق در نگاهم و در دلم بشکفد. تا حکایت این دوری رنگ ببازد و گنجشک دلم پرواز شادی از سر گیرد.
بی تاب که میشوم دلم میخواهد بسرایمت......
........
طنین صدایی در گوشم زنگ میزند، پلک که بر هم میزنم ، رویای پنجره، چون دو قطره اشک ردی بر گونههایم به جا میگذارد......
دلنوشته
۲ نظر:
شبنم اشک است که نم میزند
از تو و از یاد تو دم میزند
طولانی ترین سفرها نیز یك روز با گامی كوچك آغاز میشود
موفق باشی
یاحق
ارسال یک نظر