روز ردای زرین خود را به خورشید داد تا آنرا در گنجهای که پشت کوههاست بگذارد تا غبار نگیرد و شب لباس نقرهای ماه را بر تن کند و سر برآرد.
تا مهتاب، این دل را خلوتی و جامی و شعری به ارمغان آورد، تا باز در کوچه پس کوچههای احساس صدای قدمهای آرام و سنگینش به گوش برسد با زمزمههایی از دلتنگی و تنهایی........
و باز تاریکی و هماغوشی دیرینهی من و دل
باز هم همان قصهی همیشگی
من و دلم
من می مانم او می رود ،من عاشق می شوم او می تپد ، من می خوانم او می گرید ، من می رنجم او می شکند ، او می خواند من مینویسم ، او می رود من می میرم ......
من او
او من
باز هم همان قصهی همیشگی........
دلنوشته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر