بشکن سکوت سرد زمانه را
بنگر به عاطفه خشکيده زمين
ما را به دل رافت و عشقي جلاله بود
تند بادي وزيد
و بر انبوه بيکرانه محبتمان تاختن گرفت
در هاج و واج کوچه هاي غربت اين شهر يخ زده
ديگر از ايثار فرزندان عشق
چيزي نمانده بود
و مردم غريبانه و نا شناس
بر روي هم تيغ مي کشيدند
گويي براي قافله
ديگر سالاري نمانده است
با غفلتي از گذشته پر عاطفه
بغض گلويمان را به رخ هم مي کشيم
و بر ابروي هم پنجه مي کشيم
و همه قرآن را به تاراج مي بريم
رحیم احمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر