۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

باران دلم


من همه دلم را به ابرها

سپرده‌ام

تا بارانش بر زمینت ببارد

تا چون باغ بهاری

شاداب گردی

تا با هوایت

هر مسافر عاشقی را

جان تازه‌ای بخشی

با باران دلم

با هوای دلت

تمامی احساسم را

به ابرها سپرده‌ام

تا با آذرخشی

فریاد برآرد

بمان

دلنوشته




۱ نظر:

pare parvaz گفت...

زودتر بيا


من زير باران ايستاده‌ام


و انتظار تو را می‌کشم.


چتری روی سرم نيست


می‌خواهم قدم‌هايت را، با تعداد قطره‌های باران شماره کنم


تو قبل از پايان باران می‌رسی


يا باران قبل از آمدن تو به پايان می‌رسد؟


مرا که ملالی نيست


حتي اگر صدسال هم زير باران بدون چتر بمانم


نه از بوی ياس باران‌خورده خسته می‌شوم


نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است.


هروقت چلچله برايت نغمه‌ی دلتنگی خواند


و خواستی ديوار را از ميان ديدارهايمان برداری بيا


من تا آخرين فصل باران منتظرت می‌مانم...