۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

لبریز

آسمان ابریست
و من
میخواهم تهی شوم
از هر چه هست و نیست
و باز لبریز
از نو
و به زندگی بیاویزم دلم را
خودم را

خواهم که تهی شوم اکنون
از شادی و اندوه به هم پیوسته
و من میانشان شناور

و باز لبریز شوم از نو
دلنوشته

۳ نظر:

گزیزه گفت...

تا جایی که من میدونم از بین تماماین آدمایی که راجع به دلنوشته نظر میدن فقط خالهی منی حالا هی خاله خاله کنن با این حرفا که خالشون نمیشی

بیان مولایی گفت...

:)) ای حسود (بوس)

pareparvaz گفت...

یکی دو روز دیگر از پگاه چو چشم باز می كنى زمانه زیر و رو زمینه پرنگار مى شود به تاج كوه ز گرمى نگاه آفتاب بلور برف آب می شود دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمى شود فراز خارهاى هفت رنگ نفس زنان و خسته می رسد غریق موج كشتزار می شود درین بهار... آه چه یادها چه حرفهاى ناتمام دل پر آرزو چو شاخ پر شكوفه باردار می شود نگار من امید نوبهار من لبى به خنده باز كن ببین چگونه از گلى خزان باغ ما بهار می شود