۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

چرا؟


دلم تنگ است

میدانم

اما

سکوت می کنم

لب از لب بگشایم

خیلی چیزها میشکند

سکوتم

بغض سنگینم

غرور بلورینمان......

اینها که بشکنند

تو هم می شکنی

تویی که اسطوره‌ای

تویی که اکنون بیش از پیش شکننده‌ای

این راز سنگین را

بر روی شانه‌های نازک و لرزان دلم می نهم

و آنرا تنهایی به دوش می کشم

تنهای تنها

تا بغضم نشکند

تا تو نشکنی

تا ما نشکنیم

سکوتی میکنم سنگین تر از مرگ

به درازای زندگی

چیزی از من نپرس

این غم سراپای دلم را فرا گرفته است

اما

از آن من نیست

امانت است

بر دوش دلم

گیجم و ساکت

همین........

فقط نپرس چرا......

دلنوشته

۱ نظر:

pare parvaz گفت...

بغض نکن ، گریه نکن ، اگر چه غم کشیده ای
برای من فقط بگو ، خواب بدی که دیده ای
اگر چه اعتماد تو ، به دست این و آن کم است
تکیه به شانه ام بده ، که مثل صخره محکم است
به پای صحبتم بشین ، فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن ، جام مرا تو نوش کن
ترا به شعر می کشم ، چو واژه پیش می روی
مرگ فرا نمی رسد تو تازه خلق می شوی
تو در شب تولدت به شعله فوت می کنی
به چشم من که می رسی فقط سکوت می کنی