۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

رها شو


و اینک تو را یافتم

در میان سایه‌هایی از ابهام و شک

در میان ماندن و رفتن

بر سر دوراهی تلخ

...

بگذار رها باشم

اسب سرکش دلم رام تو نخواهد شد

ما فرسنگها از هم دوریم

حتی راهمان یکی نیست

قصد تو اسارت است و من آزادم

.....

پایان راه را نمیبینی آیا؟

وقت اندک است

رها شو از هرچه هست و نیست

پر باز کن

اوج بگیر

نفس بکش

و

زندگی کن.

پایان راه نزدیکست.

دلنوشته

۳ نظر:

شهباز گفت...

من همراه با دلتنگی هایم شبهای طولانی را سپری می کنیم در حالیکه تو نیستی

من و چشمهایم می پرسیم اون بهترین عشق کجاست

قلب من اسم تو را صدا می زند و وجود من به سوی تو می رود

زمان در من از حرکت باز می ایستد و به انتظار دیدن چشمانت باقی خواهم ماند

به سوی من برگرد تا تو را ببینم و قلبم آرام شود

من را از دلتنگی هایم نجات بده عزیزم

چشمانم لبخند خواهند زد و آهنگ شادی را خواهند خواند

و تو را همچون خودم دلتنگ خواهم دید

اوه از آتش عشقم آتش عشقم آتش عشقم

به هنگام جدایی چشمان من با خواب غریبه هستند

نه یک روز نه یک ماه و نه حتی صد روز

قلب من اسم تو را صدا می زند و وجود من به سوی تو می رود

زمان در من از حرکت باز می ایستد و به انتظار دیدن چشمانت مي مانم

شهباز گفت...

سلام دل نوشته های تو بوی غم میده اما در میان ماندن ورفتن ماندن جایز نیست.

Unknown گفت...

وقت اندک است


رها شو از هرچه هست و نیست


پر باز کن


اوج بگیر


نفس بکش


و


زندگی کن.
خیلی زیبا و قشنگ بود
موفق باشی
یا حق