مرا با خود به میهمانی باغ و گل و مهربانی ببر
تا دفتر شعرم جانی تازه بگیرد
دیری ست انگار تهی از احساس است
و پر از حرفهای نگفته اما خاموش و سپید
بازهم گم کرده واژههایش را ، سخنانش را
مرا با خود به میهمانی آسمان ببر
تا روحم با رقص ستارگان درآمیزد
و غوغای آوای پر از خندهشان
قلمم را به رقص درآورد
تا بلکه واژهها گامی فراتر نهند
و از دل بروی کاغذ آیند
تا دفتر شعرم جانی تازه بگیرد
دلنوشته
۳ نظر:
با سلام
دفتر شعر شما هیچوقت بی جان نشده که بخواهد با رفتن به مهمانی دوباره جان بگیرد.
همیشه موفق و پایدار باشی
یا حق
با سلام
زيبا زيبا و جذاب اند مطالبت اتان
لذت بردم
خيلي تشكر بابت لطفت
بازم خواهم آمد
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنیست
ارسال یک نظر