۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

آوای دلم


قلبم صدایت میزند بشنو تو آوای دلم

با شعر خواهم گویمت بانگ تمنای دلم

این دل فدای عشق توست وز شوق تو می آرمد

گر اندکی دوست داریش، مشکن تو مینای دلم

سر بر درون خاک غم ، افتاده‌ بود او گوشه‌ای

محزون و تنها و ملول، افسرده بود شیدا دلم

تا آمدی و قطره‌ای مهر و محبت دادیش

سر برآورد از گل و چون گل جوانه زد دلم

دلنوشته


۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

شوق


یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی

چه رهاورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز

چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز

فروغ فرخزاد

آینه


مث آينه اي شكسته رو زمينم
حالا بهتر مي تونم تو رو ببينم
حالا من هزار تا دل هزار تا دستم
حالا من هزار تا آغوشِ ِشكسته م
حالا تكرار مي شه چشمات توي چشمام
حالا اندازه ي دنيا تو رو مي خوام
حالا چن هزار دليل تازه دارم
كه چشامُ از چشات بر نمي دارم
حالا هر دقيقه دارم از تو سهمي
تو بايد شكسته باشي تا بفهمي
نگو با هميم براي آخرين بار
ديگه دنياي ما تكرار مي شه هر بار

عبدالجبار کاکایی

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

باشد برای بعد....


احساساتم را خاک نکن

من از میان ستاره‌های عشق آمده‌ام

پی مهر میگردم

آن هنگام که مشتاقانه پا بدین دیار گذاشتم

به شوق دیدار دوست

چه چیزها که ندیدم

و خیالم هنوز

در شعله‌ی عشق آن پروانه می سوزد

که برای گلش جان داد

هنوز مبهوت آن ماهیم

که دلش را در حبابی گذاشته بود

و به گرد آن میچرخید

هنوز لبریز از آن دستانی هستم که اسیر مرزها بودند

هنوز ترس بوسه‌ی عاشقانه‌ی پرستو

در دلم مانده

و دل نازک آن دخترک کوچک

که در دفتر سنتهای کهن

به صلیب کشیده شده بود

رابطه‌ها پنهانند

اندیشه‌ها مدفون

و چراغها خاموش

باید در سکوت به بارش آرام برف خیره ماند

بدون آنکه به فکر آدمک برفی بود

باید مهربان بود

اما از عشق چیزی نباید گفت

باید فرشته بود

اما خوبی چه معنی دارد

باید همه چیز را به بعد موکول کرد

حال فقط باید خوب بود و موهوم

انگار تا پایان تو قرنها زمان هست

همه‌چیز باشد برای بعد

من، تو، عشق

...........

و دلتنگیهایم .....

دلتنگیهایم همه از بی عشقی ست

دل تنگ من تشنه‌ است

میفهمی؟ تشنه

کسی جرعه‌ای عشق بدهد تا بنوشد

تشنه‌ام

چرا کسی نمیفهمد؟

چرا همه مبهوتند؟

چرا از عشق که میگویم

رنگ از رخسارها میپرد؟

و دستها می مانند از نوازش

از دیارتان خسته‌ شده‌ام دیگر

کاش هرگز پا بدینجا نمیگذاشتم

روباه اهلی راست میگفت که همیشه یک پای بساط لنگ است

ای آدمیان سنگی

چرا مرا به توقف وامی دارید؟

من به چهار آخشیج ایمان دارم

آب جاری میشود

باد میوزد

آتش گرم میکند و روشن

و خاک میرویاند

من جرا توقف کنم؟

میخواهم بروم

باید که بروم تا نمیرم

راه سختی در پیش دارم

وقت اندک است

باید همین اکنون بروم

نمیخواهم دیر برسم.........

دلنوشته






۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

نسیم بارانی


به رنگ شب آغشته‌ام می کنی

شبی مهتابی

پس از باران

با نسیمی خنک

که هرچه ناپاکیست شسته

و هرچه پلشتیست زدوده

ای آینه‌ی تمام نمای مهربانی!

در هوایت نفس کشیدن چه زیباست

سکوت میکنم

مبادا

شب عمیق رویای بلوریم بشکند


مبادا

دلم از خواب بپرد و دیگر هیچگاه

خوابش نبرد.

دلنوشته