
همهی ترسم از اینه که دیگه مثل گذشته ، دوستت نداشته باشم. یعنی نه اینکه اصلن دوستت نداشته باشم ها ، نه، می ترسم دوست داشتنم کمتر بشه. ولی بیشتر از این می ترسم که این حسم برات مهم نباشه. می ترسم دیگه حتی یه لحظه هم به عشق و دوست داشتن من فکر هم نکنی. گاهی خیلی می ترسم. می دونم اگه بهت بگم یا بهم می خندی یا یه جوری تلاش می کنی که این فکرو از ذهنم بیرون کنی. اما می دونی؟ تلاشت بی فایدهست، بیخودی تلاش نکن. نه تو دیگه همون آدمی، نه من دیگه بچهم. ولی کاش حداقل اگه تو دیگه اون آدم نیستی ، من هنوز بچه بودم. یا کاش حداقل به این نتیجه می رسیدی که من بچه نیستم و میتونم همهی کارهاتو بفهمم همهی یواشکی و دزدکی زیرابی رفتن هاتو. ولی راستشو بخوای از این هم میترسم که پیش خودت بگی هه خوب بفهمی مگه چی میشه، فهمید که فهمید......
آخه عزیز دلم همهی کاری که من تونستم و میتونم برات انجام بدم اینه که با همهی وجودم عاشقت باشم و دوستت داشته باشم خالصانهی خالصانه. یعنی فکر می کردم این برات از همهچیز مهمتر باشه.
ولی بدون که با وجود همهی این غرهایی که زدم باز هم همونجور خالصانه و از ته ته ته دلم دوستت دارم ولی یه چیزایی این وسط عوض شده، یه چیزایی دیگه مثل اون وقتا نیستن،راستش نه دیگه میتونم باورت کنم، نه میتونم بهت تکیه کنم.میدونی؟ از دست دادن بزرگترین تکیهگاه و قهرمان زندگی خیلی دردناکه.
دلم لک زده برای اینکه بیام سرمو بذارم روی شونهت، سرمو بذارم روی پات و تو موهامو نوازش کنی و من احساس کنم که یکی هست که جلوی هرچی غم و غصه و مشکلاته وایمیسته و نمیزاره آب توی دلم تکون بخوره. یادش به خیر....
شاید شاید شاید از این موضوع ناراحت بشی شاید حتی دلت بشکنه، اما بدون که این وسط خیلی دلها شکستن، یعنی، تو ، مهربان من ، خیلی دلها رو لرزوندی.......که ای کاش ........
؟؟؟؟؟؟؟