۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

جو لامکان




دو جلسه از کلاس مثنوی خوانی می گذشت و امروز روز اولی بود که به پیشنهاد خانم گلدره عزیز و مهربان به جمع شاگردانشون پیوستم. و چه روزی بود و چه کلاسی. انگار خدا کاری کرد که من امروز توی این کلاس باشم تا مادران و پدران و بستگان داغدیدەای رو ببینم و بفهمم که به راستی پرواز را باید به خاطر سپرد، پرنده مردنیست. آقای ادوارد و همسرشون، خانم گلدره و بهار عزیز هم که به جای خود و میهمانانی گرامی که امروز به کلاس آمده بودند، پدر و مادری داغدیده که کمتر از یک سال بود پسرشان را از دست داده بودند. آن پدر داغدیده با سخنان تاثیرگذار و غم انگیزش که بهانەای شد برای ریختن اشکهایم که مدام منتظر فرصتی هستند برای جاری شدن، از ما می خواست که چیزی بگوییم و راهی را نشانشان بدهیم تا شاید مرهمی باشد بر زخم دلشان. اما مگر کسی حرفی هم می توانست بزند. تا اینکه خانم گلدره با آن مهربانی و متانت و لبخند زیبای همیشگیشان لب به سخن گشودند و از زخم چندین ساله شان گفتند و از اینکه چگونه عرفان و مولانا توانستە اند به داد دل شکستەاش برسند تا او هم دلیل خنده و شادی دوباره بازماندگان پوپک عزیز شود و با خواندن غزلی از مولانا آرامشی به دل همگان هدیه کردند که آرزو کردم کاش کسانی که همیشه در ذهنم هستند نیز آنجا می بودند تا کمی از آن آرامش نصیبشان می شد:




به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد


برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!»

به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد


جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!»

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد


مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!»

که گور پرده جمعیت جنان باشد


فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟


تو را غروب نماید، ولی شروق بود

لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد


کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟

چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!


کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟

زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟


دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا

که های هویِ تو در جو لامکان باشد


تو را چنین بنماید که من به خاک شدم

به زیرِ پایِ من این هفت‌آسمان باشد













۳ نظر:

یوسف گفت...

خیلی زیباست.

خوب می نویسی بیان

مهسا گفت...

عالی

sara گفت...


تو را چنین بنماید که من به خاک شدم

به زیرِ پایِ من این هفت‌آسمان باشد