۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

مرثیه



کاش بودی دلم بدجوری هواتو کرده ، یه جورایی انگار به حضورت، به نگاهت و به حرفهات نیاز دارم. از تو چه پنهون همیشه عاشقت بودم ، وقتی میدیدمت با اون لبخند نجیبت و اون نگاه پر از خواهش و عاشقانه‌ت حس خاصی بهم میدادی، حسی که دیگه هیچکس ، هیچ جایی نتونست اونو بهم بده. اما من هیچوقت نتونستم اینو بهت بگم.حتی نخواستم اینو بفهمم راستش می ترسیدم اگه بهت بگم تو هم مثل همه بری . بری و من تنها بمونم و حسرت بودنت رو بخورم. اما نمیدونم یهو چی شد که من رفتم بدون دیدن حتی ذره‌ای بدی از تو. نمیدونم ، شاید اونقدر خوب بودی که من نتونستم بمونم. ولی بدون که همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت. کاشکی یه جوری اینو بفهمی. کاش میشد باهات حرف بزنم و بهت بگم. اما افسوس! افسوس که دیگه خیلی دیر شده. کاش وقتی زنده بودی اینها رو بهت میگفتم. کاش مرگت رو هیچوقت نمیدیدم.خیلی بد شد.
دلنوشته

۱ نظر:

Unknown گفت...

با سلام

مثل اينكه خيلي نگران و دلتنگ هستي،

اميدوارم كه بتوني زيباييهاي دنيا رو همونطوري كه در آينه خودت رو مي بيني،‌ ببيني

يا حق